از بمپور براى رسيدن به قاسم آباد سوار مينى بوس هاى قديمى مى شويم كه پس از سال ها هنوزهم هر بامداد، مردم روستاهاى ايران را راهى شهرها مى كنند و بعد از ظهر به روستا باز مى گردانند.
مينى بوس پر است از مردانى با لباس هاى سپيد و تميز بلوچى و زنانى كه حاشيه رنگارنگ سوزن دوزى هاى لباسشان، از زير متن سياه چادرهايشان به بيرون سرک كشيده است. سوزن دوزى هايى كه هنر دست هاى پينه بسته زنان بلوچ است.
سوزن دوزى با زندگى زن بلوچ آميخته شده و دختران بلوچ در سنين كودكى آن را همچون گنجينه اى گرانقدر، از مادرانشان به ارث مى برند.
نوارهاى سوزن دوزى بر اساس سليقه هاى مختلف زنان بلوچ دوخته مى شود و دليل تنوع طرح ها و نقش هاى اصيل بلوچستان، همين بداهه كارى زنان اين سرزمين است.
سوزن دوزى فقط نخ مى خواهد و پارچه. هر دو اين ها را توان و سليقه زنان بلوچ انتخاب مى كند. آن ها از نخ دمسه (D.M.C.) و پارچۀ گاندى ايرانى يا نخ پاكستانى و پارچه پنبه اى پاكستانى، كه نازك وريز بافت و براى محصولات پر كار در قطعات كوچک مناسب است، استفاده مى كنند.
اسپكه، هريدك، كوپچ، پيپ، مته سنگ، چانف، مهنت، ايرندگان، گشت، سوران، كله گان و بمپوراز مهم ترين مراكز توليد سوزن دوزى در منطقه بلوچستان اند. اما سوزن دوزى قاسم آباد و "مهتاب نوروزى" حكايتى ديگراست.
در ميانۀ راه بمپور- قاسم آباد با هركه هم صحبت مى شويم و سراغ سوزن دوزى بلوچ را مى گيريم، حرف «مهتاب» را پيش مى كشد. گويى كار سوزن دوزى و نام مهتاب به يكديگر گره خورده اند. دو يار قديمى و صميمى كه گذر روزگار آنها را از يكديگر جدا كه نه، نزديك تر كرده است.
اين جا قصه مهتاب گره مى خورد به سفر آخرين ملكۀ ايران به اين ديار. قصه اى كه حالا پس از گذر سال ها نمى توان واقعيت و خيالش را از هم باز شناخت. مى گويند شهبانو براى ديدن سوزن دوزى هاى مهتاب، به قاسم آباد آمده و از جلوى ماشينش تا خانه مهتاب را فرش قرمز پهن مى كنند و وقتى او به در خانه مى رسد، مهتاب خانه نبوده و بعد هم كه مهتاب مى رود تا او را ببيند، مأموران اجازه ديدار نمى دهند. تو مى مانى با اين فكر كه در روستايى به اين كوچكى چطور نتوانستند مهتاب را پيدا كنند و مگر همه از اين روز بزرگ باشكوه روستاى كوچك خبر نداشتند. خلاصه هر كس قصه را از ظن خود روايت مى كند.
آن روزها به خاطر مهتاب و سوزن دوزى، لطف ملوكانه شامل اهالى قاسم آباد مى شود و برايشان جاده و برق مى كشند، اما حالا روزگار چرخيده و گويى شگون آن سفر به بدشگونى تغيير كرده است. جاده خراب شده و شن هاى كويرى گوشه و كنارش را گرفته است و ده سال خست آسمان، خشكسالى براى آن ها به ارمغان آورده است.
رودها و چاه ها ونخل هايشان خشک شده وآن ها مانده اند و بزهايشان. مردها براى كار به كشورهاى همجوار رفته اند و روستا مانده است وسكوت و سكون و زنان و كودكان و پيرها. وقتى آب و كار و خرما نباشد، سوزن دوزى براى كمک خرجى به دادشان مى رسد، براى رهائى از تنگدستى ازلى و ابدى.
گرد و خاك كه مى خوابد از ماشين پياده مى شويم. پسركى گنگ ما را راهنمايى مى كند تا خانۀ مهتاب، يگانه استاد بى بديل سوزن دوزى بلوچ. زنى مهربان و پير و تنها، ايستاده در آستانۀ در. با خوشرويى به خانه اش كه اتاق كوچكى است، دعوت مان مى كند. چند رختخواب در يك گوشه و يخچال و گاز پيك نيک در گوشه اى ديگر، تمام سهم او از اين جهان بزرگ است و گردن بندى كه به آن كليد صندوقى آويزان است كه خلاصه وجود و هنرش - سوزن دوزى - در آن رخ پنهان كرده است.
از خودش مى گويد و سوزن دوزى و مسافرانى كه گاه و بيگاه از سراسر ايران و جهان براى ديدارش به خانۀ محقرش مى آيند و اين كه بعد از نيم قرن سوزن دوزى هنوز بيمه نيست و نگران روزهاى بيكارى و بى پولى و تنهايى كه دير يا زود، بالاخره از پس غبار راه مى رسند.
تمامى طرح هايش بى هيچ نقشه اى از ذهن و خيالش پر مى كشند و با دستانش كه هر بيننده اى را مجذوب مى كند بر پارچه هاى رنگارنگ نقش مى بندند. گذر روزگار چشمانش را ضعيف كرده و در پرتو نورى كه ازبيرون در به درون اتاق مى تابد، كارش را مى كند. در ميانۀ صحبت، زينب خواهر زاده اش با زبان روزه، برايمان آب مى آورد كه در اين ديار گرم و خشك براى احترام به ميهمان، اولين پيشكش ميزبان، آب است.
وقت خداحافظى براى بدرقه مى آيد و تا سوارمان نمى كند، خيالش راحت نمى شود. از قاسم آباد راهى بمپورمى شويم. در راه همسفر مسافرانى هستيم كه از سوزن دوزى و مهتاب و شهبانو و نخلستان و خشكسالى مى گويند. قصه اى ديگر با روايتى ديگر از ذهن و زبان آدمى ديگر. ماه كامل در گوشه اى از آسمان به زمين، خيره نگاه مى كند. مهتاب كوه ها و دشت ها را روشن كرده و من به تاريكى خانۀ كوچك مهتاب فكر مى كنم.
ريزشِ بارانىِ نورِ ماه به احترام او دور خانه اش را فرش مى کند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد