این شایعه چنان همه گیر شد که مرحوم کیومرث صابری به ناچار مقاله ای نوشت و در آن توضیح داد که چنین چیزی صحت ندارد، اما کسی باور نکرد. از این نوع برداشتها در افکار عمومی، در زمان شاه هم زیاد اتفاق افتاده است.
غلامعلی لطیفی کاریکاتوریست معروف مطبوعات در این زمینه تجربه بسیار دارد و از تأثیر کاریکاتور در جامعه ناگفته های زیاد. لطیفی هم خوب می نویسد و هم خوب ترجمه می کند. و در این مجمو عه، داستانی از عزیز نسین را هم به ترجمه او می خوانید. اکنون چند خاطره از غلامعلی لطیفی در باره طنز و کاریکاتور:
گفتی که نان ارزان شود
مثل هزاران لطیفه ای که مردم می سازند و به ملا نصرالدین نسبت می دهند. یکی از چیزهای جالبی که از آن دوران به یاد من مانده این است که یک کاریکاتوری کشیده بودم که به همراه یک شعر سینه زنی از مرحوم لقایی چاپ شده بود. شعر این بود:
گفتی که نان ارزان شود کو نان ارزانت
عمّت به قربانت، عمّت به قربانت
من به چشم خودم دیدم که مردم در دسته های سینه زنی آن شمارۀ روزنامه را در دست گرفته بودند و آن شعر را می خواندند و با خنده به سر و سینه می زدند. دسته، دستۀ جدی عزاداری بود ولی به طنز می خواندند و سینه می زدند. برای اینکه علیه حکومت بود. البته بجز روانی شعر که زبان مردم بود، فکر می کنم آن نکاتی که من در کاریکاتور رعایت کرده بودم هم در قضیه اثر داشت. یک متکا مانندی به عنوان کتل کشیده بودم که به دورش شرابه هایی نظیر پاگون یا سردوشی شاهان دیده می شد. در طرف دیگر یک علم، از آن نوع علم سه گوشها که در عزاداری ها مرسوم است. این دو « علامت» در دست دو کلاه سیلندری حمل می شد – این زمانی بود که اسدالله علم نخست وزیر بود – این کاریکاتور و شعر بالای آن واقعاً غوغا کرد. روزنامه به سه چاپ رسید.
اين آخرين شمارۀ من است
در نوروز ۱۳۳۹ گردانندگان روزنامۀ توفيق به ما گفتند صفحات شمارۀ نوروز را دو برابر و قميت آن را هم دو برابر کنيم. يعنی يک ويژه نامۀ نوروزی منتشر کنيم. ما اعتراض کرديم. گفتيم ما شب و روز می کوبيم، به همان يک شماره نمی رسيم، چطور ممکن است بتوانيم در يک هفته دو شماره منتشر کنيم؟ ناچار قبول کردند که يک شمارۀ هفتگی را منتشر نکنيم، در عوض صفحات شماره نوروز را دو برابر کنيم.
قرار شد موضوع را به اطلاع خوانندگان برسانيم که منتظر شمارۀ معمول نباشند، در عوض شمارۀ نوروز چنين و چنان منتشر خواهد شد و پر و پيمان خواهد بود.
برای اين کار، من کاريکاتوری هم کشيدم و ضمن آن موضوع را به اطلاع خوانندگان رسانديم. مضمون کاريکاتور از يک ترانه ويگن گرفته شده بود که می خواند « اين آخرين ترانۀ من است ». آن روزها اين ترانۀ ويگن بسيار مشهور بود. در کاريکاتور من به جای ويگن، کاکا توفيق – سمبل آن روزنامه - داشت می خواند که « اين آخرين شمارۀ من است». اما اتفاق عجيبی افتاد. از آنجا که مردم همواره هر اتفاق مطبوعاتی را به سانسور و دولت نسبت می دهند، هيچ کس به چيزهايی که ما نوشته بوديم، توجه نکرد. گفتند توفيق، توقيف شده است. برای چه توقيف شده؟ توضيح لازم دارد.
آن روزها ملکه اليزابت به ايران آمده بود. می گفتند توفيق کاريکاتوری کشيده که فرودگاه مهرآباد را نشان می دهد و ملکه البزابت را در حال پايين آمدن از پله های هواپيما. شاه در لباس حاجی فيروز دارد می رقصد و می گويد: ارباب خودم سلام و عليکم! ارباب خودم سرتو بالا کن ...
در حالی که همچين کاريکاتوری وجود خارجی نداشت و نمی توانست داشته باشد. روزنامۀ توفيق اصلا منتشر نشده بود که چنين کاريکاتوری کشيده باشد. اگر هم بفرض منتشر شده بود و جلو انتشارش را گرفته بودند، آن کاريکاتور را می بايست من کشيده باشم که نکشيده بودم. حسن توفيق - ديگر کاريکاتوريست روزنامه - هم آن زمان در روزنامه حضور نداشت که چنين کاريکاتوری بکشد. مردم خودشان ساخته بودند و من البته بعدها افسوس خوردم که چرا چنين کاريکاتوری را بايد مردم بکشند نه من! به هر حال موضوع بشدتی شايع شده بود که حتا خود من هم که به دوستان توضيح می دادم و می گفتم چنين چيزی صحت ندارد، کسی باور نمی کرد. نه تنها مردم عادی باور نمی کردند بلکه همکاران خودمان هم باور نمی کردند. مثلا برای نمونه پرويز شاپور.
گریه پرویز شاپور
همان زمانها پرویز شاپور در توفیق ستونی داشت، و چیزهایی می نوشت که بعدها شاملو اسمش را کاریکلماتور گذاشت. اسم ستونش « برخورد عقاید و آراء » بود، یا یک همچین چیزی. شاپور از شیفتگان توفیق بود. صبح به محل کارش در وزارت دارایی سر می زد، دفتر حضور و غیاب را امضا می کرد و یک راست می آمد توفیق. از ساعت ٩ صبح تا شب پهلوی من و بالای سر من ایستاده بود ببیند من چه دارم می کشم. با وجود این حتا پرویز شاپور هم قضیه را باور نمی کرد.
همان روزها یک شب رفته بودیم کافه سلمان، همینکه دو تا گیلاس بالا انداخت شروع کرد به گریه کردن. گفتم چه شده پرویز؟ چه خبر شده؟ با لحن گریه گفت حالا دیگر ما را غریبه حساب می کنید، به ما نمی گویید که روزنامه را توقیف کرده اند! گفتم آقاجان روزنامه کجا توقیف شده که ما خبر نداریم. گفت نمی گویید دیگر! روزنامه لابد توقیف شده که در نیامده! گفتم پرویز جان ما که گفته ایم یک هفته روزنامه را منتشر نمی کنیم و هفته بعد ویژه نامه می دهیم، آخر روزنامه چرا باید توقیف شده باشد؟ گفت برای همین کاریکاتور دیگر! گفتم ببینم کاریکاتوری که درباره اش صحبت می کنی، کار کیست؟ گفت تو کشیدی دیگر! گفتم خب برادر تو که صبح تا شام بالای سرم من ایستاده ای، من کی کشیده ام که تو ندیده ای؟ شب رفتم خانه ام کشیده ام؟ خلاصه این که همکار ما بود باورش نمی شد چه رسد به دیگران که غریبه بودند.
روز معلم
کاریکاتور دیگری که مورد توجه عموم قرار گرفت کاریکاتوری بود که ایده اش مال من بود ولی امضای حسن توفیق را داشت. البته الان توضیح می دهم که کاریکاتوری در کار نبود: زمان اعتصاب معلمین بود. پیشنهاد کردم یک کادر سیاه بگذاریم، کاملا سیاه در سه ستون، در واقع یک مستطیل نگاتیو، اما معلوم باشد که عمدی است و همینطوری سیاه نشده است. یک امضا هم بگذاریم که امضای حسن توفیق را گذاشتیم. زیرش هم نوشتیم « روز معلم ». همین. منظور این بود که روز معلم سیاه است. اما مردم برداشت دیگری کردند. گفتند اینجا یک کاریکاتور بوده که سانسور شده و سیاهش کرده اند!
در همین زمینه