Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
درد نوشتن
اورهان پاموک

 ترجمه: صفدر تقی زاده

اورهان پاموک نويسندۀ ترک که امسال به دريافت جايزۀ ادبی نوبل نائل آمد، سی سال است که روزی ده ساعت به تنهايی پشت ميز تحريرش می نشيند و سرگرم نوشتن می شود. از ديد او ادبيات مقداری داروست و تا زمانی که ميزان داروی روزانه اش را مصرف نکند حالش جا نمی آيد و نيمه جان است. در اين نوشتار برندۀ جايزه ادبی نوبل نشان می دهد که قوانين حاکم بر کشور ترکيه چگونه هنر پر راز و رمز رمان نويسی را به او آموخته است:

من سی سال است که می نويسم. حالا مدتی است اين حرف را از فرط تکرار از بر شده ام. اين حرف را آنقدر تکرار کرده ام که واقعيتش را از دست داده است: چون حالا ديگر به سی و يکمين سال رمان نويسی خود رسيده ام. با اينهمه همچنان دوست دارم بگويم که سی سال است رمان می نويسم، اگرچه اين حرف چندان دقيق نيست و قدری مبالغه است. چون گهگاه چيزهای ديگری هم می نويسم – مقاله، نقد ادبی، تاملاتی دربارۀ شهر استانبول يا سياست. اما حرفۀ اصلی ام، حرفه ای که مرا به زندگی پيوند می دهد رمان نويسی است. نويسندگان برجسته زيادی هستند که سابقۀ نويسندگی شان خيلی از من طولانی تر بوده و نيم قرن است کتاب می نويسند و اينقدر به آنها توجه نشده است.

نويسندگان بزرگ ديگری هم هستند که من بارها و بارها به آثارشان مراجعه می کنم، لئو تولستوی، فئودور داستايفسکی، توماس مان، که گستره کار نويسندگی شان از ۵۰ سال هم بيشتر است و نمی دانم چرا من بايد دربارۀ سی سال نويسنده بودنم اينهمه سر و صدا راه بيندازم.

برای اينکه هر روز سر حال باشم بايد حتما مقدار معينی داروی ادبيات ميل کنم. در اين کار هيچ فرقی با بيماری که هر روز بايد يک قاشق دوا مصرف کند ندارم. بچه که بودم وقتی شنيدم که بيماران مبتلا به ديابت بايد هر روز يک آمپول بزنند، مثل خيلی ها دلم به حالشان سوخت؛ با خود گفتم نکند آنها مردنی يا « نيمه جان » باشند. وابستگی بيمارگونه من به ادبيات هم بايد مرا مثل آنها « نيمه جان » کرده باشد.

وقتی نويسندۀ جوانی شدم مخصوصا حس می کردم ديگران مرا شبيه آدم هايی می بينند که ارتباطش را با دنيای واقعی قطع کرده و از اين رو محکوم است که « نيمه جان » باشد، يا بهتر بگويم « نيمه روح » باشد. گاهی حتا به اين فکر هم افتاده ام که نکند من کاملا مرده ام و حالا کوشش می کنم با ادبيات در کالبد خودم جان و زندگی بدمم. از ديد من ادبيات دواست، مثل دواهايی که ديگران با قاشق می خورند يا با آمپول تزريق می کنند. مقدار معينی ادبيات هر روزه ام يا اگر بخواهيد – مقدار ثابت تزريق هر روزه ام – بايد به يک حد و معيار معينی برسد.

نخست، دارو بايد مرغوب باشد. مرغوبيت چيزی است که به من می فهماند اين دارو تا چه حد قوی و مؤثر بوده است. خواندن يک قطعۀ ژرف و فشرده در يک رمان، ورود به دنيای آن رمان و باور کردن اينکه آن دنيا، دنيايی واقعی است – هيچ چيزی مرا اينقدر خوشحال نمی کند، هيچ چيزی بيشتر از اين مرا به زندگی پيوند نمی دهد. من حتا ترجيح می دهم نويسندۀ رمان مرده باشم. چون که در آن صورت ديگر تکه ابر کوچکی هم وجود ندارد که بر ستايشم سايه بيندازد. هرچه بيشتر پا به سن می گذارم، متقاعدتر می شوم که بهترين کتابها، کتابهای نويسندگان مرده اند. حتا اگر هنوز هم از دار دنيا نرفته باشند، احساس حضورشان، همان احساس حضور يک روح است. به همين دليل است که وقتی ما نويسندگان بزرگ را در خيابان می بينيم، با آنها مثل « ارواح » رفتار می کنيم و همانطور که از دور آنها را می ستاييم به چشمانمان هم شک می کنيم. چند موجود شجاع به ارواح نزديک می شوند که از آنها امضا بگيرند. گاهی به خودم يادآور می شوم که اين نويسنده ها همين روزها خواهند مرد و همين که مردند کتابهای ماترک آنها در دل ما جايگاهی حتا مهمتر اشغال می کند. البته وضع هميشه اينطور نيست.

اگر مقدار معين ادبيات روزانۀ من چيزی باشد که خود من می نويسم وضع بکلی فرق می کند زيرا برای آنها که همدرد من اند بهترين راه درمان و بزرگترين مایۀ شادی، نوشتن نصف صفحه مطلب جانانه در روز است. سی سال است که من بطور متوسط ده ساعت در روز را تک و تنها در اتاقی پشت ميز تحريرم گذرانده ام. اگر فقط کاری را که قابل چاپ باشد به حساب بياوريم، ميزان متوسط سهم روزانۀ من مقدار قابل توجهی کمتر از نصف يک صفحه در روز است. بيشتر مطالبی که من می نويسم، تا حد معيار خود من از « مرغوبيت » مقداری فاصله دارد. اينها دو منبع بزرگ درد و عذابند.

اما لطفا حرفم را بد تعبير نفرماييد. نويسنده ای که به اندازۀ من وابسته به ادبيات باشد، هيچگاه نمی تواند در سنخ اشخاص کم مایۀ سطحی نگری در آيد که خوشبختی را در زيبايی کتابهايی که خودش قبلا نوشته است می جويند. به خودش نيز نمی تواند ببالد که چند کتاب نوشته است يا اين کتابها به چه دستاوردهايی رسيده اند. ادبيات به يک همچو نويسنده ای اجازه نمی دهد که داعیۀ تغيير دادن دنيا را داشته باشد. در عوض ادبيات به او فرصتی می دهد که روزش را نجات ببخشد و همۀ روزها دشوارند. روزها، وقتی هيچ چيزی ننويسی دشوارند. دشوارند وقتی نتوانی چيزی بنويسی. مهم اين است که بتوانی به اندازۀ کافی اميدوار باشی که روز را تا آخر به پايان ببری، و اگر کتاب يا صفحه ای که داری می خوانی خوب باشد، با آن نشاط کنی و شادمان باشی، اگر شده حتا برای يک روز.

خوب است که اين توضيح را بدهم که در روزی که مطلب خوبی ننوشته ام، چنانچه در پيچ و خم ماجراهای کتابی گم نشده باشم، چه احساسی دارم. نخست، دنيا در برابر ديدگانم تغيير می کند: غير قابل تحمل و ناخوشايند می شود. آنها که مرا می شناسند هم می توانند بينند چه بر سرم می آيد، زيرا خود من هم با دنيايی که در پيرامونم می بينم همانند می شوم. برای نمونه، دخترم از ديدن نوميدی خفت بار چهره ام در غروب آن روز می فهمد که خوب کار نکرده ام و خوب ننوشته ام. دلم می خواهد اين حالت ناجور را از او پنهان کنم اما نمی شود. در اين لحظه های تاريک، حس می کنم که انگار مرزی ميان مرگ و زندگی نيست. دلم نمی کشد با احدی هم کلام شوم و هر کس مرا در اين وضع می بيند او هم چندان تمايلی به صحبت کردن با من ندارد. حالت خفيف تری از اين نوميدی هر روز بعد از ظهر بر من چيره می شود، در واقع بين ساعت يک و سه بعد از ظهر، اما ديگر ياد گرفته ام چطور از طريق خواندن و نوشتن با اين نوميدی کنار بيايم: اگر زود دست به کار شوم می توانم خودم را از تبديل شدن به يک جنازۀ کامل نجات ببخشم.

اگر مجبور شوم مدتی دراز را بی دوا و درمان قلم و کاغذ سر کنم، چه ناشی از رفتن به سفر باشد يا قبض پرداخت نشدۀ گاز يا خدمت نظام ( که يک بارش چنين بود ) يا مسائل سياسی ( که همين اواخر اتفاق افتاد ) يا هر نوع مانع ديگر، حس می کنم که فلاکتی مثل سيمان در درونم ته نشين شده است. اندامم به دشواری در فضا حرکت می کند، مفاصلم سفت و سرم سنگين می شود و حتا عرق تنم انگار بوی ديگری پيدا می کند. اين فلاکت فقط می تواند مدام رشد کند، زيرا زندگی پر از مجازات هايی است که آدمی را از ادبيات دور می کند. می توانم در يک مجلس شلوغ سياسی نشسته باشم، يا در راهرو مدرسه با همکلاسی هايم گپ بزنم يا با بستگانم سرگرم خوردن غذايی در يک روز تعطيل باشيم و تلاش کنم با شخص خوش نيتی سر صحبت را باز کنم، شخصی که در دنياهای ديگری سير می کند و ذهنش را هر آن چيزهايی که روی پردۀ تلويزيون اتفاق می افتد اشغال کرده است؛ می توانم در يک « جلسه داد و ستد » مهمی باشم، سرگرم خريد کالايی معمولی و يا آمادۀ رفتن به دفتر اسناد رسمی يا انداختن عکسی برای گرفتن ويزايی – ناگهان پلک چشمانم سنگين می شود و هرچند وسط روز است خوابم می گيرد. هر گاه از زادگاهم دور باشم و در نتيجه نتوانم به اتاقم بروم و به تنهايی وقتی بگذرانم، تنها مایۀ تسلی خاطرم چرتی است که وسط روز می زنم.

از اين قرار، آری. تمنای واقعی در اين ادبيات، در اينجا ادبيات نيست، بلکه اتاقی است که در آن بتوانم تنها باشم و خواب ببينم. اگر بتوانم چنين کنم می شود آن وقت روياهای زيبايی ابداع کرد در باب همان مکانهای شلوغ، آن ديدارهای جمعی خانوادگی، تجديد ديدارهای مدرسه ای، غذاهای روز عيد و همۀ کسانی که در جشن آن شرکت می جويند. من آن غذا خوردن های روزهای تعطيلی شلوغ را با شرح جزييات من در آوردی غنا می بخشم و خود آدم ها را حتا تبديل به آدمهای بامزه ای می کنم. در خواب البته همه کس و همه چيز جذاب است و فريبنده و واقعی. من از مصالح دنيای آشنا دنيای جديدی می سازم. در اينجا به لُبّ مطلب می رسيم.

برای خوب نوشتن، بايد اول حسابی حالم گرفته شود، برای اينکه حسابی حالم گرفته شود بايد به درون زندگی راه يابم. وقتی سر و صداها کلافه ام می کنند، نشسته در يک دفتر پر از تلفن های به صدا در آمده، احاطه شده با دوستان و محبوبان در ساحل دريايی در يک روز آفتابی يا در مراسم تشييع جنازه ای در يک روز بارانی – به عبارت ديگر درست در همان لحظه ای که شروع می کنم به احساس کردن عمق صحنه ای که اطرافم پرده پرده گشوده می شود –  ناگهان حس می کنم انگار ديگر در واقع آنجا نيستم و دارم از حاشيه و از کنار گود آنها را تماشا می کنم. شروع می کنم به خيال پردازی. اگر حال بدبينانه ای داشته باشم، به اين فکر می کنم که چقدر ملولم. در هر صورت صدايی از درون ترغيبم می کند: « برگرد به همان اتاق و بنشين پشت ميزت ». نمی دانم بيشتر مردم در يک چينن وضعی چه می کنند، اما همين هاست که آدم هايی مثل مرا به يک نويسنده تبديل می کند. گمان کنم که کار سرانجام نه به شعر بلکه به نثر و ادبيات داستانی بينجامد. همين خود مقدار بيشتری روشنايی روی ويژگی های دارويی می تاباند که من بايد حتما هر روز ميل کنم. اکنون می توانيم ببينيم که اجزاء سازندۀ اين دارو همه از مايه ملال اند، زندگی واقعی و زندگی تخيلی.

بد نيست در اينجا نظریۀ ساده ای پيشنهاد کنم که با اين عقيده آغاز می شود که نوشتن يک تسلی خاطر است، حتا يک راه علاج دست کم برای رمان نويسانی مثل من. ما موضوع های خودمان را انتخاب می کنيم و به رمان هايمان طوری شکل می بخشيم که درخور نيازهای روزانه خيال پردازی هايمان باشد. يک رمان از ايده ها، شور و هيجان ها، خشم ها و آرزوها الهام می گيرد – اين را همۀ ما می دانيم. برای رضايت خاطر آنها که دوستمان دارند، برای کوچک کردن دشمنانمان، برای بيان چيزی که می ستاييمش، برای حظ بردن از صحبت های آگاهانه مان از چيزی که درباره اش هيچ نمی دانيم، برای لذت بردن از زمانهای از دست رفته وبه ياد آورده شده، برای خواب ديدن عشق بازی، يا مطالعه، يا درگير شدن با سياست، در آزاد گذاشتن دغدغه خاطرهای خاص يک آدم، عادت های خصوصی يک آدم – اينها و هر تعداد ديگری از آرزوهای مبهم يا بی معنی مان چيزهايی هستند که بر ما تأثير می گذارند، به شيوه هايی هم روشن و هم مفهوم و هم راز آميز. همين آرزوهاست که خيال پردازيهايی را که درباره اش سخن می گوييم به پيش می برند. چه بسا نفهميم که اين خيال پردازی ها از کجا می آيد و چه بسا نفهميم که اين خيال پردازی های ما چه معنی می دهند اما هنگامی که به نوشتن می پردازيم همين خيال پردازيهايند که نفس زندگی را درون ما می دمند، مثل بادی که از ديار غريبی می وزد. چه بسا حتا بشود گفت که ما به اين باد راز آميز تسليم می شويم. مثل ناخدايی که خود نمی داند کشتی اش به کدام سو کشيده می شود.

اما در همين زمان، در بخشی از ذهنمان می توانيم مکانمان را به دقت روی نقشه مشخص کنيم، همان گونه که می توانيم نقطه ای را که به سويش در راهيم به ياد بياوريم. حتا در زمان هايی که بی هيچ چون و چرايی در مقابل باد تسليم می شوم قادرم دست کم بنا به گفته بعضی از نويسندگانی که می شناسمشان و ستايششان می کنم حس کلی جهت يابی را حفظ کنم. پيش از آنکه کار را شروع کنم، طرح هايی را فراهم آورده ام، روايتی را که می خواهم نقل کنم به بخش هايی تقسيم کرده ام، مشخص کرده ام کشتی ام در چه بندرهايی لنگر خواهد انداخت، چه بارهايی حمل خواهد کرد و در مسير راه تغيير خواهد داد، زمان سفر را تخمين زده ام و منحنی مسيرش را روی نقشه کشيده ام. اما اگر باد که از ديار غريبی وزيده است و بادبانها را انباشته است، سبب شود مسير و جهت داستانم تغيير کند، با آن در نمی افتم. چون آنچه کشتی با بادبانهای انباشته می جويد احساسی از تماميت و کمال است. طوری است که انگار من در پی آن مکان و زمانی هستم که در آن همه چيز در چيزهای ديگر جاری است، همه چيز به هم متصل است، و همه چيز از چيزهای ديگر آگاه است. به يکباره باد فرو می نشيند و من خود را متوقف مانده در جايی می يابم که هيچ چيز در حرکت نيست. می فهمم که در اين آبهای آرام و مه آلود چيزهايی نهفته است که اگر صبور باشم، رمان را پيش می برند.

آنچه من بيش از همه در آرزويش هستم آن نوع الهام معنوی است که در رمان « برف » شرحش را داده ام. بی شباهت به آن نوع الهامی نيست که کولريج آن را در شعر « قوبلا خان » توصيف کرده است. همچنين در آرزوی الهامی هستم که به شيوه های دراماتيک به سراغم بيايند ( آنسان که شعرها به سراغ کولريج و به سراغ « کا »، قهرمان رمان « برف » رفتند ) ترجيحا در صحنه ها و موقعيت هايی که ممکن است در يک رمان خوش بنشينند. اگر صبورانه و هشيارانه چشم به انتظار بمانم، خوابم درست در می آيد. نوشتن رمان يعنی باز بودن و خود را در اختيار اين آرزوها و بادها و الهام ها گذاشتن، در اختيار اعماق تيره و تار ذهن هايمان و لحظه های مه گرفته و سکونشان.

زيرا مگر رمان چيست جز داستانی که اين بادها، بادبانهايش را بر افراشته است، که پاسخ می دهد و بر پايه الهام هايی که از ديارهای غريبی می وزند خود را می سازد و متشبث می شود به همۀ خيال پردازی هايی که ما برای سرگرمی مان ابداع کرده ايم و آنها را کنار هم چيده ايم و به صورت يک کل معنی دار در آورده ايم؟  از همه مهمتر، رمان زنبيلی است که درون خود عالم خواب و خيالی را که دوست داريم تا ابد زنده و تا ابد آماده اش نگه داريم حمل می کند. رمان ها با قطعه های کوچکی از خيال پردازی هايمان منسجم و يکپارچه شده اند و به ما ياری می رسانند تا از لحظه ای که به درونشان پا می گذاريم، دنيای ملال آوری را که می خواهد از آن بگريزيم به فراموشی بسپريم. هرچه بيشتر می نويسيم، اين خواب و خيال ها غنی تر می شود؛ و هرچه بيشتر می نويسيم، آن دنيای دوم درون زنبيل گسترده تر، مشروح تر و کامل تر می شود. از راه نوشتن است که اين عالم را می شناسيم و هرچه بهتر بشناسيم آسان تر می شود آن را در کله هايمان به اين سو و آن سو ببريم. اگر ميانه های نوشتن يک رمان باشم و کار نوشتن خوب پيش برود، به راحتی می توانم به درون خواب و خيال هايش راه يابم. زيرا رمان ها دنياهای جديدی هستند که ما با شادمانی واردشان می شويم، از طريق خواندن، يا حتا بيشتر از طريق نوشتن: رمان نويسان طوری به آنها شکل می دهند که می توانند خواب و خيال هايی را که دوست دارند بپرورانند و طول و تفصيلش دهند آن هم با سهولت زياد. درست همان گونه که به خوانندۀ خوب خود نشاط می بخشند، همان گونه هم به نويسندۀ خوب، دنيايی نو و معتبر و استوار عرضه می دارند، دنيايی که در آن بتواند خود را رها کند و شادمانی را در هر ساعتی از روز بجويد. اگر توانسته باشم حتا بخش کوچکی از اين دنيای شگفت انگيز را خلق کنم، از همان لحظه ای که به پشت ميزم و به قلمم و به کاغذم می رسم احساس خوشحالی خواهم کرد. در يک چشم به هم زدنی می توانم آن دنيای آشنای ملال آور هر روزه را پشت سر بگذارم و به اين يکی قدم بگذارم، جايی بزرگتر که در آن آزادانه گشتی بزنم. در بيشتر اوقات اصلا هوس نمی کنم که به زندگی واقعی برگردم يا به پايان رمانم برسم. اين احساس، به گمانم، به بازتاب آن خوانندۀ خوبی بستگی دارد که همينکه می شنود سرگرم رمان جديدی هستم می گويد « لطفا رمانت را قطور و تا می توانی دراز کن! » احساس غرور می کنم و به خود می بالم که اين را هزار بار بيشتر می شنوم تا آن درخواست ناشر بدی که می گويد « کوتاهش کن! ».

چگونه است که عادتی که از شاديها و لذت های يک شخص واحد ساخته و پرداخته شده می تواند اثری توليد کند که مورد پسند آن همه آدم های ديگر قرار گيرد؟ خوانندگان رمان « اسم من سرخ است » دوست دارند اين اظهار نظر « شکور » را به ياد بياورند که تلاش برای توضيح همه چيز نوعی بلاهت است. در اين صحنه من از اورهان، يعنی قهرمان خردسال و همنام خود، جانبداری نمی کنم، بلکه جانبداری من از مادر است که با ملايمت او را ريشخند می کند. با اين حال اگر اجازه می دهيد که بلاهت ديگری مرتکب شوم و مثل اورهان عمل کنم، دوست دارم بکوشم توضيح دهم که چرا خواب و خيال هايی که به صورت دارو برای نويسنده به کار می روند می توانند همين کار را برای خواننده هم انجام دهند؛ چون اگر من کاملا درون ماجراهای رمان باشم و کار نوشتن هم خوب پيش برود – اگر خودم را از شر صدای زنگ تلفن ها، از همه درد سرها و درخواستها و ملال زندگی روزمره نجات داده باشم –  قواعدی که امور سپهر آزاد و شناورم بر پايه آنها می چرخد، ياد آور بازيهای زمان بچگی است، طوری است که انگار همه چيز ساده تر شده است، انگار در دنيايی ساده ترم و می توانم درون هر خانه، اتومبيل، کشتی و ساختمان را ببينم، چون که همه اينها از شيشه ساخته شده اند، چون که شروع کرده اند رازهای پنهان خود را با من در ميان بگذارند. کار من فقط اين است که قواعد را پيش گويی کنم و گوش به زنگ باشم: با لذت رخدادهای هر ناحيه درونی را تماشا کنم، همراه با قهرمانانم سوار اتومبيل ها و اتوبوس ها بشوم و به سفر بروم و دور و بر استانبول بچرخم و از جاهايی که حال مرا گرفته اند بازديد کنم و آنها را با ديد تازه ای ببينم و با اين کار بکلی تغييرشان بدهم؛ کار من اين است که خوش بگذرانم و مسئوليت نداشته باشم، زيرا در همان حالی که خودم را سرگرم می کنم ( همانطور که دوست داريم در مورد بچه ها بگوييم ) چه بسا چيزکی هم بياموزم.

بزرگترين فضيلت يک رمان نويس خيال پرداز، توانايی او در از ياد بردن دنياست، همانطور که يک کودک دنيا را از ياد می برد، و غير مسئول بودن و از آن کيف کردن، بازی کردن با قواعد دنيای آشنا – اما در همان حال، تشخيص دادن از ميان خيال پردازی های بی قيد و بند زندگی، عمق مسئوليتی که بعدها به خوانندگان اجازه می دهد بطور کامل غرق در رمانش شوند و خود را گم کنند. چه بسا تمام روز  صرف بازی کردن شود، اما در همان حال اعتقاد راسخی در دل داشته باشد که او خود از ديگران بس جدی تر است، به اين دليل که می تواند مستقيم به قلب چيزها نگاه کند، به همان طرزی که فقط بچه ها می توانند. از آنجا که ديگر جرأت يافته است قواعدی برای بازيهايی که زمانی آزادانه به آنها مشغول بوده وضع کند، می فهمد که خوانندگانش هم به خود اجازه می دهند به رعايت همان قواعد کشانده شوند، به همان زبان، همان جمله ها و بنابراين به داستان. خوب نوشتن يعنی به خواننده اجازه دادن که بگويد « من خودم می خواستم عين همين چيز را بگويم، اما نتوانستم به خودم اجازه دهم که اينقدر بچگانه حرف بزنم ».

اين دنيايی که می کاومش و می آفرينمش و گسترشش می دهم و همانطور که پيش می روم قواعدش را می سازم - و منتظر است تا بادبانهايم از بادی که از دياری غريب می وزد پرشود و روی نقشه ام بريزد – دنيايی است زاييدۀ معصوميت کودک واری که گاهگاهی ارتباطش با من قطع می شود. اين امر برای همۀ نويسندگان اتفاق می افتد. گاه به نقطه ای می رسم که کارم گير می کند، يا بر می گردم به نقطه ای در رمان که مدتی قبل رهايش کرده بودم و متوجه می شوم که قادر نيستم دوباره شروعش کنم. اين گونه پريشان حالی ها پيش پا افتاده اند و من از آنها کمتر از نويسندگان ديگر عذاب می کشم، به جای آن، هميشه می توانم به شکاف ديگری در رمان برگردم؛ از آنجا که نقشه ام را به دقت بررسی کرده ام، می توانم شروع کنم به نوشتن بخش ديگری از زمان. اين چندان مهم نيست. اما پاييز گذشته، وقتی داشتم با موضوع های سياسی گوناگونی دست و پنجه نرم می کردم و به همان مشکل برخوردم، حس کردم انگار به کشف چيزی نائل آمده ام که همچنين پرتو تازه ای بر هنر رمان نويسی می تاباند.

دعوايی که عليه من اقامه کردند و سردرگمی های سياسی که بعد خود را در آن يافتم، مرا به شخصی بمراتب « سياسی » تر، « جدی » تر و « مسئول » تر از آنچه خود می خواستم تبديل کرد. وضعی غم انگيز و وضع روحی حتا غم انگيزتر – خوب است اين را با لبخندی بر لب نقل کنم. به همين علت بود که قادر نبودم به درون آن معصوميت کودکانه رخنه کنم، معصوميتی که بدون آن نوشتن هيچ رمانی امکان پذير نيست... ولی درک آن آسان بود. مرا به تعجب وانداشت. همچنانکه حوادث رفته رفته آشکار شد، به خودم می گفتم که آن « روح بی مستوليتیِ » به سرعت محو شدنی ام، احساس کودکانه ام از بازی و احساس کودکانه ام از طنز، سرانجام روزی بر می گردند و آنگاه خواهم توانست رمانی را که سه سالی بود روی آن کار می کردم به پايان برسانم. با اينهمه هر روز صبح از خواب بر می خاستم، مدتها پيش از آن ده ميليون ساکنان ديگر استانبول و می کوشيدم به نوشتن آن رمان ناتمام که در سکوت نيمه شب خاک می خورد بپردازم. داشتم خودم را می خوردم زيرا آرزو می کردم به آن دنيای محبوب دومم برگردم. پس از خود خوری های زياد، شروع کردم تکه هايی از رمانی را که دلم می خواست بنويسمش از کله ام بيرون بکشم و آنها را که در بيرون، مقابلم بازی می کردند تماشا کنم. اما اين تکه ها مربوط به آن رمانی که سرگرم نوشتنش بودم نبود – صحنه هايی بود از رمانی بکلی متفاوت. در آن بامدادان ملال آور بی نشاط، آنچه از جلو ديدگانم می گذشت، رمانی نبود که سه سال سرگرم نوشتنش بودم، مجموعۀ دائما رشد کنندۀ صحنه ها، جمله ها، شخصيت ها و جزييات غريب رمان ديگری بود. پس از چندی، شروع کردم به بهم پيوستن تکه های اين رمان ديگر در کتابچه يادداشتی و فکرهايی را که پيش از آن هرگز به سرم نزده بود يادداشت کردم. اين رمان ديگر، درباره تابلوهای يک نقاش معاصر درگذشته است. با انيهمه همچنان که خاطرات زندگی اين نقاش را زنده می کردم متوجه شدم که دارم به همان اندازه هم دربارۀ تابلوهای نقاشی اش فکر می کنم. بعد از مدتی طولانی تر دريافتم که چرا آن روح مسئوليت ناپذيری کودکانه طی آن روزهای ملال آور در من حلول نمی کند. نمی توانستم ديگر به آن عالم بچگانه بازگردم، فقط می توانستم به ايام بچگی ام برگردم، به روزهايی که ( همانطور که در « استانبول » شرح داده ام ) در عالم رويا فکر می کردم نقاش شده ام و تمام اوقاتم را صرف کشيدن تابلوهای نقاشی يکی پس از ديگری می کنم. بعدها که پرونده ام مختومه اعلام شد، به سراغ « موزۀ معصوميت » رفتم، به سراغ همان رمانی که سه سال وقت صرفش کرده بودم. اين روزها در فکر آن رمان ديگر هستم که در آن روزها صحنه به صحنه در ذهنم شکل می گرفت. روزهايی که ناتوان از بازگشت به عالم بچگانه، در عوض به شور و شرهای ايام بچگی ام رو آوردم. ولی همين تجربه سبب شد که چيزهای مهمی در باب راز و رمز هنر رمان نويسی بياموزم.

خوب است با به کار گرفتن اصطلاح « خوانندۀ تلويحی » [ خواننده استنباطی ] - اصلی که توسط منتقد و نظريه پرداز بزرگ، ولفگانگ هايزر مطرح شده و نيز با پيوستنش به اهداف خودم موضوع را شرح بدهم. هايزر نظريه ادبی درخشانی ابداع کرده به نام نظریۀ خواننده محوری و می گويد که معنای يک رمان در متن آن نيست، در فحوای کلام هم نيست، بلکه جايی بين اين دو است. او معتقد است که معنای رمان فقط در جريان خواندن آن ظاهر می شود و بنابراين وقتی صحبت از خوانندۀ تلويحی به ميان می آورد خوانندۀ مرد يا زن رمان را به ايفای نقش ويژه ای می گمارد.

وقتی من داشتم در رويای صحنه ها، جمله ها و جزييات آن کتاب ديگر به سر می بردم، به جای ادامه دادن رمانی که داشتم می نوشتمش، همين نظريه بود که به ذهنم رسيد و آنچه از آن دستگيرم شد اين بود که: برای هر رمانی که هنوز نوشته نشده اما در خيال آمده و طرح ريزی شده ( به عبارت ديگر رمان ناتمام خودم ) بايد نويسنده ای تلويحی وجود داشته باشد. بنابراين من بايد بتوانم تنها موقعی رمان را تمام کنم که نويسندۀ تلويحی آن کتاب شده باشم. ولی وقتی غرق در مسائل سياسی شدم يا – همانطور که غالبا در مسير زندگی عادی پيش می آيد – رشتۀ افکارم را صورت حساب پرداخت نشدۀ گاز، زنگ های پی در پی تلفن و ديدارهای دسته جمعی خانوادگی از هم گسست، نتوانستم نويسنده تلويحی آن کتاب عالم روياييم بشوم. طی آن روزهای دراز و ملال آور زد و بندهای سياسی، نتوانستم به صورت نويسندۀ تلويحی آن کتاب محشری که مشتاق نوشتنش بودم در آيم. آنگاه آن روزها گذشتند و من باز سراغ رمانم رفتم، کاری که مدتها بود می خواستم انجام دهم و هرگاه به اين فکر می کنم که چقدر به تمام کردنش نزديک شده ام سخت دلشاد می شوم. ( رمان، داستان عاشقانه ای است که بين سال ۱۹۷۵ و زمان حاضر در ميان ثروتمندان استانبول اتفاق می افتد، يا آنطور که روزنامه ها دوست دارند بنامندش « جامعۀ استانبول » ). اما با از سر گذراندان اين تجربه، فهميدم که چرا سی سال تمام همۀ نيرويم را وقف اين کار کرده ام که نويسندۀ تلويحی کتابهايی بشوم که دوست دارم بنويسمشان. چه بسا که اين نکته برای من مهم باشد، چون که دلم می خواهد که فقط رمان های بزرگ، قطور و بلند پروازانه بنويسم و نيز به اين دليل که خيلی کند و آهسته می نويسم. خواب يک کتاب را ديدن کار دشواری نيست. من از اين خوابها زياد می بينم. همانطور که بارها خودم را به صورت شخص ديگری فرض کرده ام. کار مشکل اين است که نويسندۀ تلويحی کتاب رويايی خودت باشی.

با اينهمه خوب است ناشکر نباشيم. حالا که هفت رمان نوشته ام می توانم به يقين بگويم که حتا اگر لازم باشد مقداری زحمت بکشم، قادرم نويسنده ای باشم که می توانم در روياهايم کتابهايی بنويسم. همانطور که کتابهايی نوشته ام و آنها را پشت سر جا گذاشته ام، به همان صورت هم ارواح نويسندگانی را که می توانستند آن کتابها را بنويسند پشت سر رها کرده ام. همۀ اين هفت نويسندۀ تلويحی، همانند من اند، و طی اين سی سال گذشته زندگی را و دنيا را از ديدگاه استانبول، از ديدگاه پنجره ای شبيه پنجرۀ من شناخته اند و از آنجا که پشت و روی اين دنيا را می شناسند و با آن متقاعد شده اند، می توانند با جديت و مسئوليت کودکانه به هنگام بازی آن را توصيف کنند.

اميدواری بزرگ من اين است که بتوانم رمانهايی برای سی سال ديگر بنويسم و از اين بهانه سود جويم که خودم را پشت ماسکهای جديد ديگری پنهان کنم.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.