Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - خواندنی ها
خواندنی ها

خواندنی ها

حمیدرضا حسینی

بهار سال ۱۳۳۰ خورشیدی، سیاه بهاری بود برای فرهنگ و ادب ایران. در ۱۹ فروردین این سال، صادق هدایت، نویسنده برجسته و صاحب آثاری چون بوف کور، علویه خانم، سه قطره خون و حاجی آقا در پاریس درگذشت. کمتر از دو هفته بعد، در اول اردیبهشت‌ماه، محمدتقی بهار ملقب به ملک‌الشعرا، جهان را بدرود گفت؛ و در ۱۸ اردیبهشت ماه نیز، غلامرضا رشید یاسمی، ادیب، تاریخ‌دان و مترجم نامور روی در نقاب خاک کشید.

از میان این سه اما، ملک‌الشعرای بهار به قول قدما جامع‌الاطراف‌تر بود: نامی بلند در سیاست داشت و  ذوقی سرشار در شعر و دانشی ژرف در تصحیح متون ادبی و تاریخی. او زاده ۱۲۶۵ خورشیدی در مشهد بود و پدرش، میرزا محمدکاظم صبوری در مقام ملک‌الشعرای آستان قدس رضوی خدمت می‌کرد اما خانواده‌اش ریشه در کاشان داشتند و پدربزرگش – میرزا احمد کاشانی – در زمره قصیده سرایان توانای عصر فتحعلیشاه جای می‌گرفت. پس عجیب نبود که محمدتقی علاوه بر لقب پدر، ذوق و سواد او در شعر و ادب را نیز به ارث بَرَد.

بیست سالگی او مقارن شد با جنبش مشروطه ایران. بهار نیز مثل بسیاری دیگر از جوانان طبقه برکشیده و تحصیل کرده، به خیل هواداران پرشور مشروطه‌خواهی پیوست. این سرآغازی بود بر بیش از چهار دهه حضور او در صحنه سیاست ایران در مقام روزنامه‌نگار، لیدر حزبی، نماینده مجلس و وزیر فرهنگ. نقطه عطف فعالیت‌‌های سیاسی بهار، در سال‌های ظهور و قدرت‌یابی رضاخان سردارسپه رقم خورد. او به همراهی اقلیتی از نمایندگان مجلس شورای ملی به مخالفت سرسختانه - و البته بی‌فرجام - با استبداد نوظهور پهلوی پرداخت و حاصل این شد که در دوره سلطنت رضاشاه دوره مشقت‌باری از حبس و تبعید و خانه‌نشینی و تنگدستی را سپری کرد. شاید هم توفیقی اجباری برای بهار بود که در خزان سیاست، هوایی تازه در کالبد فرهنگ و ادب پارسی بدمد و میراث گرانبهایی از تحقیقات ادبی و تاریخی را به یادگار بگذارد.

با سقوط رضاشاه در شهریور ۱۳۲۰، فضای سیاسی ایران دگرگون و راه برای از سرگیری فعالیت‌‌های سیاسی باز شد. بهار یکچند به زورآزمایی دوباره در این میدان روی آورد اما زمانه یارش نبود. رنج‌های سال‌های استبداد که حالا با اندوه اشغال ایران بوسیله متفقین و هراس جدایی آذربایجان از خاک ایران درآمیخته بود، تن و روحش را بیش از پیش رنجور کرد و به بیماری سل گرفتار آمد. پس از دوره کوتاهی انتشار روزنامه قدیمی "نوبهار" و وزارت چند ماهه در کابینه قوام‌السلطنه و نگارش کتاب "تاریخ احزاب سیاسی ایران"، تحقیقات ادبی خود را پی گرفت و در مقام استاد ادبیات دانشگاه تهران، نسلی از نامدارترین چهره‌های ادبی پس از خود همچون حسین خطیبی، محمد معین، پرویز ناتل خانلری و محمد دبیرسیاقی را پرورش داد.

بهار در تمام این سال‌ها یک عادت ترک ناشدنی داشت: شعر سرودن! گاه برای کبوتران، گاه در وصف گل‌های تازه شکفته بهاری، گاه در سوگ جامعه خواب‌آلوده و استبداد زده ایران، گاه در بزرگداشت وطن و گاه به عنوان موضع‌گیری در قبال رویدادها و جریان‌های سیاسی –در ایران و جهان. بدین‌سان، اشعار او نه تنها گنجی بزرگ در ادبیات معاصر و سرآمد اشعار شاعران سبک بازگشت به شمار می‌آید بلکه منبعی کم‌مانند برای درک اوضاع و احوال زمانه اوست.

بیشترین ایرانیان اما، بهار را به تصانیفش می‌شناسند؛ تصانیفی که با آهنگ‌های کسانی چون درویش خان و مرتضی نی داوود و در صدای خوانندگانی چون قمرالملوک وزیری، ملوک ضرابی، محمدرضا شجریان و هنگامه اخوان، بانگی جاوید یافته است. آیا هیچ ایرانی هست که تصنیف مرغ سحر را نشنیده یا زیر لب زمزمه نکرده باشد؟

اول اردیبهشت ماه ۱۳۹۵مقارن است با شصت و پنجمین سالروز درگذشت ملک‌الشعرای بهار. در گزارش ویدئویی این صفحه به سراغ بانو چهرزاد بهار، کوچکترین فرزند او و نیز دکتر فتح‌الله مجتبایی، ادب پژوه برجسته رفته‌ایم و همپای این دو، فرازهایی از زندگی بهار را مرور کرده‌ایم. عکس‌های این گزارش از سوی خانواده بهار و به کوشش آقای افشین معاصر، نوه او در اختیار قرار گرفته است. همچنین سراینده کلیه تصانیفی که در این گزارش ویدئویی می‌شنوید، ملک‌الشعرای بهار است.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
امیر جوانشیر

در لندن هر جا بروید، جا به جا بر سردر خانه‌ها یا بر روی دیوار بیرونی آنها، پلاک‌های آبی‌رنگی می‌بینید که نام یک آدم سرشناس بر روی آن نوشته شده‌ است. این آدم سرشناس ممکن است هنرمند، شاعر، نویسنده، سیاست‌مدار، فیلسوف، مورخ، دانشمند و یا هنرپیشه باشد. وجه مشترک همۀ آنها در این است که در زمان خود شخصیت برجسته‌ای بوده‌اند و زمانی در لندن زیسته‌اند. لندن بدین‌گونه اعلام می‌کند که "من شهر مهمی هستم، گذشتۀ تابناکی دارم، هویت دارم و بزرگان بسیاری مرا برای زندگی انتخاب کرده‌اند".

گذشته سرچشمۀ رودی است که ما را به آینده می‌برد و اگر از آن هیچ ندانیم، نخواهیم دانست که به کجا می‌رویم و انتخابی برای آینده در کار نخواهد بود و معنای تغییر و دگرگونی فهم نخواهد شد.

داستان این پلاک‌های آبی لندن به حدود یک‌صد و پنجاه سال پیش باز می‌گردد. این کار، ابداع انجمن سلطنتی هنرهاست. این انجمن در سال ۱۸۶۶ تصمیم گرفت در بزرگذاشت بزرگان بکوشد و بر سردر خانه‌هایشان لوحی  بنشاند.

نخستین پلاک، لوح یادبودی بود که برای برزگداشت "لرد بایرون"، شاعر معروف انگلیسی در نظر گرفت. طرح لوح لرد بایرون آبی‌رنگ بود. هر چند برای آنکه ارزان‌تر تمام شود، در نهایت شکلاتی‌رنگ از کار درآمد. اما بعدها و در زمان ما این پلاک‌ها به رنگ آبی برگشتند.

با این لوح‌ها، لندن نه تنها به گذشته‌اش اعتبار می‌بخشد و آینده‌اش را از گذشته‌اش جدا نمی‌کند، بلکه باشندگان کنونی‌اش را از گذشته آگاه می‌کند، تا بدانند که آینده هر چند همواره گذشته را زیر سوال برده‌است، اما خود بر گذشته بنا می‌شود.

همین یادآوری اهمیت شناخت عظمت گذشته است که فردوسی را به سمت سرودن شاهنامه سوق می‌دهد و خاقانی را به ستایش از کاخ تیسفون و ایوان مداین وا می‌دارد؛ حافظ را تا دیر مغان می‌برد و در شعر همواره اخلاقی سعدی به ما یادآور می‌شود که دنیا یادگار بسیارانی از مردم است که پیش از ما بوده‌اند.

از یک دید دیگر هم باید به گذشته و به پلاک‌های آبی لندن نگریست و آن اهمیت دلبستگی آدمی به زمان و مکان است. نگهداری ارتباط عاطفی انسان با زمان و مکان، بخشی از سلامت روانی او را می‌سازد و او را به رگ و ریشه‌اش پیوند می‌زند. شاید در این گفته اندکی مبالغه باشد، اما گفته‌اند که لندن چندان در حفظ و نگهداری شکل و شمایل کوچه‌ها و خیابان‌ها و حتا ظاهر خانه‌هایش اصرار ورزیده‌ است که اگر شکسپیر سر از خاک برآورد، به آسانی خواهد توانست خیابان و کوچه و خانه‌ای را که در آن می‌زیست، پیدا کند.

دوستی دارم که ارمنی است و مثل بیشتر ارمنیان از ایران رفته و مقیم آمریکا شده‌ است. اما هر وقت به ایران باز می‌گردد، روزی دو سه به خیابان نادری می‌رود و در کوچه‌هایش پرسه می‌زند و در کافه‌هایش – اگر چیزی از آنها مانده باشد – می‌نشیند و در خیابان‌های اطرافش می‌گردد. می‌گوید، این کار مرا به گذشته‌هایم، به کودکی‌ها و جوانی‌هایم وصل می‌کند؛ خاطرات من در اینجا زنده می‌شود و من در اینجا خویشتن خویش را باز می‌یابم. هم او گله می‌کند که متأسفانه خیابان نادری آن‌قدر تغییر کرده‌ است که دیگر خیلی چیزهایش بازشناختنی نیست. کوچۀ مسیحایی نوبهار از آن جمله است.

جاهای دیگر شهر که اصلاً قابل شناختن نیست. ساخت و سازهای بی‌امان، شهر را چنان زیر و رو کرده که چیزی از گذشته بر جای نمانده‌ است. می‌گوید، البته در کشور ما همیشه همین‌طور بوده‌ و معلوم نیست ما کی باید به شکل نهایی برسیم و برای گفته‌اش از سفرنامۀ ادوارد براون، یک سال در میان ایرانیان، مثال می‌آورد که وقتی در اصفهان بود، دیده بود که آدم‌های ظل‌السلطان عمارت نمکدان را خراب می‌کنند، تا از مصالح آن، خانه‌ای نو برای شاهزادۀ قاجار بسازند.

براون که تقریباً همان سال‌هایی اصفهان را دیده که انجمن سلطنتی انگلستان تصمیم به نصب پلاک‌های آبی گرفته، نوشته‌ است: ظاهرا نگهداری بناهای باشکوه گذشته آخرین چیزی است که یک پادشاه شرقی به آن می‌اندیشد. "در نظر او، ساختن بناهایی که نام او را بلند گردانند، بسیار مهم تر است از نگهداری بناهایی که پیشینیان ساخته‌اند. در واقع، شاید اصلاً ناراحت نشود که آن بناها هم، مانند سلسله‌هایی که آنها را ساخته‌اند، از بین بروند و فراموش شوند. و همین طور ادامه می‌یابد؛ شاهی جانشین شاهی می‌شود و سلسله‌ای سلسله‌ای را سرنگون می‌کند، ویرانه‌ای به ویرانه‌ها اضافه می‌شود و از میان این همه، روح عظیم مردم، رؤیای رستگاری و رهایی ارواح را به خواب می‌بیند. در حالی که دیدگان شیرهای سنگی تخت جمشید، در نگهبانی بی‌پایان خود بر ملتی که خفته اما نمرده‌است، همچنان نگرانند".

با همۀ این احوال لندن در گذشته نمانده. لندن انعطافی دارد که کنارآمدن گذشته و حال در آن دیده می‌شود و با بهره‌گیری از معماری و هنر و فرهنگ گذشته در حال نو شدن است و رو به آینده دارد.

پلاک‌های آبی به گردشگر کمک می‌کند تا ارتباط عاطفی گذشته و حال شهر را بهتر حس کند و دریابد که  حتا این خانه‌های کهنه و فرسوده در متن کنونی شهر معنا می‌دهد و بخشی است از هویتی که لندن را جهان‌شهر کرده‌ است.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
فرانک کیاسرایی

دوستی برایم ایمیلی فرستاد با عکس‌هایی از یک تاکسی نارنجی قدیمی تهران در لندن. بلافاصله به فکرم رسید که سوژه خوبی برای جدیدآنلاین است. جستجو را شروع کردم و توانستم آقای "مسعود نیلی" صاحب تاکسی تهران را در فیس‌بوک پیدا کنم و با او قرار بگذارم.

آقای نیلی صاحب آژانس املاک در شمال‌غربی لندن است، آدمی بسیار خوش‌رو و خوش‌صحبت. از او خواستم از خودش و مهاجرتش به لندن بگوید. می‌خواستم ببینم آیا قضیه این تاکسی نارنجی احتمالا ربطی به شغل قبلی‌اش در ایران دارد: "من بچه شمیرانات تهران هستم و ۴۸ سال دارم و از حدود دوازده سالگی همراه با برادرم به اسکاتلند مهاجرت کردیم و بعد از یکی دو سال از اسکاتلند به لندن آمدیم. در لندن در رشته مکانیک درسم را تمام کردم. البته الان کاری که انجام می‌دهم ارتباطی به رشته تحصیلی من ندارد."

برایم خیلی جالب بود کسی که از دوران نوجوانی در کشور دیگری زندگی و تحصیل کرده اصلا لهجه نداشت و در بین صحبت‌هایش از کلمات انگلیسی هم خیلی کم استفاده می‌کرد. داستان پیدا کردن ماشین از فروشگاه اینترنتی ebay و تعمیر و تبدیل آن به تاکسی توسط غلام٬ دوست مکانیکش٬ را برایم مفصل تعریف کرد. او پیکان که همان ماشین Hillman Hunter ساخت انگلستان است را با عوض کردن رنگ بدنه و همچنین سقف آن از مشکی به سفید تبدیل به تاکسی تهران کرده است. دیدن ماشینی که در حال حاضر در رده ماشین‌های کلاسیک انگلیسی قرار دارد آن هم با رنگ نارنجی و با نشانه تاکسی برای انگلیسی‌ها هم جالب است.

من هم وقتی تاکسی را دیدم حس جالبی برایم داشت، دستگیره‌های درش، بالابر پنجره‌اش، حتا وقتی داخلش نشستم بوی ماشین، برای لحظاتی مرا به تهران برد و دلم برای آن شهر دودآلود تنگ شد.

وقتی مشغول عکاسی از تاکسی بودم ناگهان ماشینی از کنارمان رد شد و راننده آن به فارسی گفت: "دربست می‌خوره؟!" اتفاقا از آقای نیلی پرسیدم آیا با این تاکسی مسافرکشی هم کرده‌اید؟ خندید و گفت: "مسافرکشی که نه اما اول قصد داشتیم که در بعضی موارد مسافران خاص رزرو کنیم اما ماشین از مرحله‌ای که بخواهد مسافرکشی کند گذشته و نمی‌تواند هر روز در خیابان باشد. اما یک بار برای استقبال از دوستی با این ماشین به فرودگاه رفتم. راننده‌های تاکسی‌های سیاه لندن به من چپ چپ نگاه می‌کردند که این چه نوع تاکسی است! و دوست من هم که از آمریکا می‌آمد با دیدن این ماشین کاملا شوکه شده بود و برای خودم هم بسیار لذت‌بخش بود."

در مدت زمانی که عکاسی می‌کردم عکس‌‌العمل مردمی که از کنار ما می‌گذشتند را در نظر داشتم. خانم انگلیسی مسنی جلو آمد و پرسید: آیا واقعا تاکسی تهران چنین ماشینی بوده؟ یک ایرانی هم که داشت از آن خیابان می‌گذشت با دیدن ما و تاکسی ایستاد و اجازه عکاسی گرفت و دیدن این ماشین برایش خیلی جالب بود.

از آقای نیلی پرسیدم: آیا تا به حال پلیس به خاطر رنگ و یا نشانه تاکسی تهران در بالای آن جلوی ماشین را گرفته است؟ گفت: "نه برای اینکه این یک ماشین معمولی است و بیمه هم دارد و مثل خیلی از ماشین‌های پلیس آمریکایی که در انگلیس رانندگی می‌کنند، اجازه رانندگی دارد."

آقای نیلی گفت ماشین بیشتر اوقات جلوی منزلش پارک است و روزهای شنبه و یکشنبه ماشین را بیرون می‌برد و دوری می‌زند. گاهی اوقات ماشین را مقابل در کنسرت‌ها و یا جاهایی که ایرانیان دور هم جمع می‌شوند می‌برد و پارک می‌کند و خود از دور نظاره‌گر عکس‌العمل مردم است که با تاکسی تهران عکس‌ می‌گیرند و هیجان‌زده می‌شوند و خودش با دیدن این صحنه‌ها لذت می‌برد. او قصد دارد با چسباندن برچسب بنیادهای خیریه ایرانی در داخل یا خارج ماشین استفاده تبلیغاتی از این تاکسی داشته باشد. وقتی از او پرسیدم آیا برنامه‌ای ‌برای بردن این تاکسی به ایران هم دارید گفت: "نه فکر نمی‌کنم. برای اینکه این چیزها برای ما که سال‌هاست از ایران دور هستیم نوستالژی دارد و بعید می‌دانم برای مردم داخل ایران تا این اندازه جالب باشد."

مثل خیلی‌ها خاطرات خوب گذشته برای آقای نیلی جایگاه ویژه‌ای داشت و می‌گفت تمام خاطرات گذشته‌اش در قلبش جای دارند. می‌گفت ۲۳ سال بعد از اولین باری که از ایران خارج شده به ایران بازگشته. اما از نگاه او تهران اصلا عوض نشده بود. بازار همان بازار بود، تاکسی‌‌ها و شلوغی‌ها هم همان.

پروژه بعدی مسعود نیلی ماشین "بی ام و ِ ۲۰۰۲" نارنجی رنگ است که زمانی در ایران جایگاهی خاص بین جوانان آن زمان داشت. باید منتظر شد و دید آیا طرح جدید او نیز به اندازه تاکسی تهران محبوبیت پیدا می‌کند.

در گزارش تصویری این صفحه تاکسی نارنجی تهران را در خیابان‌های لندن می‌بینید.

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
شوکا صحرایی

گنجینه بی مانند "خزانه جواهرات ملی" مجموعه ای از گرانبهاترین جواهرات جهان است که طی قرن ها فراهم آمده است.

اهمیت این جواهرات به ارزش اقتصادی آن ها محدود نمی شود بلکه هر قطعه آن نشان دهنده ذوق و سلیقه هنرمندان و صنعتگرانى در دوره های مختلف تاریخ است و گویای بخشی از تاریخ پرفراز و نشیب ملت ایران و یادآور خاطرات تلخ و شیرین شکست ها و پیروزی هاست.

اطلاعات دقیقی در مورد گنجینه جواهرات تا قبل از دوران صفویه در دست نیست و می توان گفت تاریخچه جواهرات ایران از زمان صفویه آغاز می شود.

بر اساس نوشته های سیاحان خارجی (ژان باتیست تاورنیه، شوالیه شاردن، برادران شرلی و... ) سلاطین صفوی حدود دو قرن ( ۹۰۷ تا ۱۱۴۸ ه.ق.) به جمع آوری جواهرات مشغول بودند و حتی کارشناسان آن دولت جواهرات را از بازارهای هند، عثمانی و کشورهای اروپایی مانند فرانسه و ایتالیا خریداری کرده و به اصفهان، پایتخت حکومت می آوردند.

در پایان سلطنت شاه سلطان حسین و با ورود محمود افغان به ایران بسیاری از این جواهرات به تاراج برده شد. البته پس از ورود شاه طهماسب دوم به همراهی نادر به اصفهان بسیاری از آن ها به دست نادر افتاد و او از خروج آن ها از ایران جلوگیری کرد.

نادرشاه پس از لشکرکشی به هند (۱۱۵۸ ه.ق.) آن قسمت از جواهرات را که به این کشور برده شده بود پس گرفت و به ایران بازگرداند.

پس از قتل نادر، احمدبیک افغان ابدالی از سرداران نادر، جواهرات خزانه نادر را تصاحب كرد. از جمله این گوهرها که از ایران خارج شد و هرگز بازنگشت الماس معروف "کوه نور" بود.

این الماس بعدها به چنگ کمپانی هند شرقی افتاد و در سال ۱۸۵۰م. به ملکه ویکتوریا اهدا شد. از آن پس تا زمان قاجار، باقیمانده جواهرات تغییر چندانی نکرد و مجموعه جواهرات جمع آوری و ضبط شد و تعدادی از آن ها نیز بر تاج کیانی، تخت نادری، کره جواهرنشان و تخت طاووس (تخت خورشید) نصب گردید.

در سال ۱۳۱۶ ه.ش. قسمت عمده اين جواهرات به بانک ملی ایران منتقل شد و از آن زمان بود که این گنجینه پشتوانه اسکناس قرار گرفت.

خزانه فعلی نیز در سال ۱۳۳۴ ساخته و در سال ۱۳۳۹ با تاسیس بانک مرکزی ایران افتتاح و به این بانک سپرده شد.

اما نکته جالب در مورد این مجموعه این است که تا به حال زبده ترین کارشناسان و ارزیابان جهان هم نتوانسته اند ارزش واقعی یا تقریبی آن را محاسبه کنند زیرا در این مجموعه گوهرهایی هست که در جهان نظیر ندارند و از لحاظ هنری و تاریخی منحصر به فرد اند.

و اما فیلم گواهان تاریخ

چندی قبل مسئولین بانک مرکزی سفارش ساخت فیلمی از این گنجینه ملی را به خسرو سینایی پیشنهاد دادند و او نیز مشغول ساخت فیلمی با نام " گواهان تاریخ " شد. ساخت این فیلم در اواخر شهریور۸۷ به اتمام رسید.

سینایی در مورد این فیلم می گوید: "گوهرها، سنگ های کمیاب اند و هر چه کمیاب تر، گرانبهاتر؛ اما به هر حال جامد اند و بیجان. وقتی که قرار شد درباره ی 'خزانه جواهرات ملی ایران' فیلمی بسازم؛ اولین سئوال برایم آن بود که چگونه به این اجسام بی جان در فیلم زندگی ببخشم؟"

"تنها جواب اين بود که آن ها را در ارتباط با کسانی قرار دهم که باآن ها زندگی کرده اند؛ آن گوهرها را گاه بر پیشانی تاجشان نشانده اند و گاه بر شمشیرهای مرصع به کمر بسته اند. آن گوهرها برایم گواهانی شدند بر بخش کوچکی از تاریخ یک ملت."

در فيلم 'گواهان تاريخ' یک جعبه موسیقی که در فرنگ به ناصرالدین شاه هدیه شده است، ما را به 'خزانه جواهرات ملی' هدایت می کند تا اندکی از قصه های نهفته در دل گوهرهای آن خزانه را ببینیم و بشنویم.

در آغاز فیلم دخترکی قاجاری، شمعی را روشن می کند و از زبان جعبه موسیقی می شنویم که: "شعله یک شمع دیروز؛ صدها شمع امروز راروشن می کند، تا شاید کنجی از تاریکی تاریخ روشن شود."

اتمام ساخت فیلم 'گواهان تاریخ' همزمان با دعوت رئیس جمهور لهستان از خسرو سینایی شد. در این سفر ضمن تقدیر از این کارگردان ایرانی به دلیل ساخت فیلم "مرثیه گمشده" نشان شوالیه لیاقت نیز از سوی لخ کاشینسکی ( رئیس جمهور لهستان) به وی اعطا شد.

در گزارش مصور اين صفحه حرف هاى خسرو سينائى در باره خزانه جواهرات سلطنتى و عكس هائى از اين مجموعه را مى بينيد. از مسئولین خزانه جواهرات بانک مرکزی ایران که ما را در ساخت این گزارش یاری دادند سپاسگزاریم.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

جدیدآنلاین، نخستین مجله چند رسانه‌ای فارسی زبان، در سال ۲۰۰۵ آغاز به کار کرد تا گوشه‌هایی از زندگی فرهنگی و اجتماعی ایران، افغانستان و تاجیکستان را بازتاب دهد. جدیدآنلاین طی ده سال فعالیت‌اش با آموزش وهمکاری عکاسان و گزارشگران جوان مجموعه بزرگی از گزارش چند رسانه‌ای گرد آورده است. این مجموعه پربار که به بیش از دو هزار گزارش می‌رسد روایت‌هایی است ساده با نگاهی نو به فرهنگ و زندگی مردم فارسی زبان. اکنون پس از ده سال انتشار مستمر، تولید روزانه گزارش‌های جدیدآنلاین متوقف می‌شود اما آرشیو آن همچنان در دسترس شما خواهد بود.

مطالب جدیدآنلاین را می‌توانید همچنان از طریق لینک‌های ستون سمت راست این صفحه جستجو کنید، یا از طریق اپلیکیشن ما برای آیپد و آیفون و همچنین صفحه ما در فیس بوک پیدا کنید. گزیده‌ای از گزارش‌های جدیدآنلاین به خط سیریلیک و زبان انگلیسی هم در دسترس شماست.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حمیدرضا حسینی

تهران شاید مانند دیگر شهرهای تاریخی ایران – از قبیل اصفهان و شیراز و یزد و کرمان - دارای آثار خیره کننده معماری نباشد. حتا کاخ گلستان که چشم و چراغ بناهای تاریخی این شهر است و در فهرست میراث فرهنگی جهان به ثبت رسیده، در قیاس با شاهکارهای هنر و معماری ایران در اصفهان، فروغ چندانی ندارد.

با این حال، تهران به کلکسیونی از سبک‌های مختلف معماری می‌ماند که در ایران بی‌همتا و در جهان کم‌مانند است. دویست و اندی سال پیش هنگامی که قاجاریان تهران را به پایتختی خویش برگزیدند، این شهر جز چند بنای حکومتی مختصر و انبوهی از خانه‌های ساده گلین چیز دیگری نداشت. در آن روزگار، معمارانی که از شهرهای دیگر – خصوصا کاشان – به تهران می‌آمدند تا کاخ‌های سلطنتی، خانه‌اعیان و اشراف و بناهای عمومی نظیر مساجد و بازارها و حمام‌ها را بسازند، غالبا تحت تأثیر معماری اصفهان عصر صفوی و شیراز دوره زندیه بودند.

خیلی زود اما، تهران با نیم نگاهی به معماری اروپا و از جمله با اقتباس از آنچه روی کارت پستال‌های فرنگی نقش بسته بود، معماری خاص خویش را پیدا کرد: آمیزه‌ای از معماری بومی ایران و معماری نئوکلاسیک اروپا که ذوق و سلیقه مخصوص درباریان و اعیان در آن نقش بارزی داشت و به زودی معرف سبک خاص تهران در معماری ایران شد. البته همان زمان بودند ساختمان‌هایی مانند عمارت میرزا حسن‌خان مستوفی‌الممالک که یکسر به سبک اروپایی ساخته، و "فرنگی ساز" خوانده می‌شدند.

از مشروطیت به بعد، با خیزش جنبش‌های ملی و توجه روزافزون به گذشته باستانی ایران، عنصر دیگری نیز به ساختمان‌های تهران راه پیدا کرد که همانا استفاده از نمادهای معماری پیش از اسلام بود. این جریان در دوره پهلوی اول تحت عنوان معماری باستان‌گرا به اوج رسید؛ چندان‌که بناهایی مانند کاخ شهربانی و ساختمان بانک ملی ایران با نگاه به تخت جمشید ساخته و پرداخته شدند و سردر موزه ایران باستان از تاق کسرا الهام گرفت. 

از همین دوره معماری مدرن نیز به ایران راه یافت و بسته به این‌که نگاه نخبگان و سیاستمداران به کدام سو باشد، سبک‌های مختلفی از معماری مدرن آلمان، فرانسه، انگلیس، روسیه، ایتالیا و بعدتر، آمریکایی وارد جریان معماری و شهرسازی ایران شد و بیش از هرجای دیگری در تهران نمود پیدا کرد. ساختمان‌های مدرن تهران گاهی مستقیما توسط معماران خارجی طراحی و ساخته می‌شدند اما اغلب کار معماران ایرانی تحصیل کرده در اروپا و آمریکا بودند.

پس از یکچند غلبه معماری مدرن غربی، نگاه به معماری تاریخی ایران از نو رواج پیدا کرد و در کارهایی چون موزه هنرهای معاصر، تئاتر شهر، برج شهیاد (آزادی)، مدرسه عالی مدیریت (دانشگاه امام صادق)، و ساختمان مرکزی سازمان میراث فرهنگی کشور نقاط عطفی را تجربه کرد. کنار این بناهای سترگ، انبوهی از ساختمان‌های کوچک‌تر یا معمولی‌تر وجود داشت که مجموعا طیف وسیعی از سبک‌های مختلف معماری را شامل می‌شدند. در تهران، خانه‌های زیادی را می‌توان یافت که با وجود ظاهر خالی از طمطراق خویش، از غنای معماری بالایی برخوردارند و گاه امضای بزرگ‌ترین معماران معاصر روی در و دیوارشان دیده می‌شود. 

این پویایی معماری که شهرهایی همچون اصفهان و یزد با همه عظمتشان فاقد آن هستند، تا دو دهه پیش وجه امتیاز تهران در عرصه معماری و شهرسازی ایران بود؛ تا این‌که توسعه لجام گسیخته شهری و رونق صنعت بساز و بفروشی، همه میراث گذشته را به قربانگاه خویش فراخواند. آنچه امروز در معماری تهران – و نه در تک بناهای محدود - دیده می‌شود، در بهترین حالت اقتباسی است از برج سازی‌های دبی و شهرهای جنوب شرق آسیا که تهران رنگارنگ را به سوی بی‌رنگی سوق می‌دهد.

در تهران فراوان هستند بناهایی که شاید به خودی خود شکوهمند و پرارزش محسوب نشوند اما معرف سبک‌های خاصی از معماری هستند که به مثابه قطعات یک پازل، تصویر کاملی از هویت تاریخی و پیشینه معماری این شهر را بدست می‌دهند و با نابودی‌شان این تصویر برای همیشه ناقص می‌ماند.

گزارش مصور این صفحه نگاهی دارد به کوچه‌ لولاگر که از هفتاد و چند سال پیش تا کنون، دچار هیچ دگرگونی کالبدی قابل توجه نشده و به عنوان نمونه‌ای بسیار نادر شایسته بررسی و حفاظت است.  


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حمیدرضا حسینی

"خرافاتى نیستم، اما وقتى به گذشته و سرنوشتى که برایمان رقم خورد فکر مى‌کنم، احساس مى‌کنم در وراى همه آن رخدادها، یک نیرو و یک اراده والا نهفته بود. چه شد که این خانه، آن همه حوادث ویرانگر را از سرگذراند و تاب آورد؟ فکرش را بکن، چهار صد سال! کم نیست."

"وقتى صدام موشک اندازى را شروع کرد، این محله زیر و زبر شد، خانه‌ها ویران شدند، ستون‌هاى مسجد جامع فروافتادند، طاق‌هاى بازار سلجوقى ازهم شکافتند، اما این خانه فقط شیشه‌هایش شکست! اصلا چه کسى ما تهرانى زاده‌ها را از آپارتمانمان در مونیخ به اصفهان کشاند و در خانه شیخ جا داد؟"

اینها را خانم جلالى مى‌گوید؛ کنار همسرش و رو به پنجره‌اى که در نگاه او زیباترین پنجره دنیاست. در قاب این پنجره هیچ نیست جز گنبد مسجد جامع و مناره‌هایش.

شیخ بهایى این گنبد را هر روز مى‌دیده، گنبد نیز شیخ را بسیار دیده، هم او را، هم میرداماد را، هم میرفندرسکى را، هم ملاصدرا را...آه، خداى من! امروز بر درى کوبیدم که کوبه‌اش سردى آهن را به گرماى دستان صدرالمتألهین سپرده. 

تلفن زنگ مى‌زند و دقایقى به حرف‌هاى مادرانه مى‌گذرد.... "دختر بزرگم بود، هر روز از آلمان زنگ مى‌زند که حال من و آقا را بپرسد. از وقتى آقا چشمش را عمل کرده، خیلى دلواپس است. آن دو تاى دیگر هم همین طور. هر سه تایشان مقیم آلمان هستند، هر سه تا شوهر آلمانى دارند و هر کدامشان دو پسر! تقدیر را مى‌بینى؟ به خاطر همین دختر بزرگم که با شوهرش مستندهاى فرهنگى مى‌سازد، گاه و بى گاه به اصفهان مى‌آمدیم و همین شد که این خانه را خریدیم.... آقا! امروز خیلى ساکتى، شما هم یک چیزى بگو."

عبدالعظیم جلالى فراهانى بیش از آن که با زبانش سخن بگوید با چشمان نافذ و ژرفاى نگاهش حرف مى‌زند. ۱۴سال پیش که این خانه را خرید، نه فقط اندوخته سالیان عمر را - که از پس سال‌ها تدریس در دانشگاه بدست آورده بود- به پایش ریخت، بلکه هرچه رمق به تن داشت، صرف تعمیرش کرد. آن هنگام ۶۷ساله بود، اما گویى عشق به شیخ و خانه‌اش، نیروى جوانى را در وجودش زنده کرده بود.

"کارگرها به این راحتى کار نمى‌کردند. حق هم داشتند، این خانه مخروبه تمام بود. زیرزمینش تا سقف پر از خاک شده بود، فرغون فرغون خاک پر مى‌کردند و مى‌بردند سرکوچه که با ماشین ببرند. یک در و پنجره سالم نمانده بود. این گچ برى‌ها مثل تاریکى شب سیاه بود. اگر خودم آستین بالا نمى‌زدم و سرشان نمى‌ایستادم و شب و روز کار نمى‌کردم، کار تمام نمى‌شد." 

و براستى این شیخ که بود که باید این همه عشق به پاى خانه‌اش ریخت؟ این شیخ نیز مثل آقا و خانم جلالى از دوردست آمده بود. در بعلبک لبنان به دنیا آمد، اما در ایران پرورش یافت. خانواده‌اش از سرشناسان شیعیان لبنان بودند و چون با بى‌مهرى حکومت سنى مذهب عثمانى روبرو شدند، به امید آزادى در قلمرو دولت شیعه مذهب صفوى به ایران کوچیدند و خیلى زود به دربار صفوى نزدیک شدند.

شیخ بهایى، کودکى و جوانى را در قزوین سپرى کرد و چون شاه‌عباس بزرگ پایتخت را از قزوین به اصفهان برد، به این شهر آمد و در مقام مشاور شاه، شهرسازى اصفهان و تقسیم آب زاینده رود را پى‌ریخت. در واقع، آنچه اصفهان را در مقام نصف جهان نشاند، قدرت و ثروت شاه و نبوغ شیخ بود.

در زمان خود کشکولى از علوم گوناگون بود. چندان که در فلسفه، فقه، کلام، تفسیر قرآن، شعر و ادب، نجوم، ریاضیات و معمارى تبحر فراوان داشت. اما خلقیاتش با محیط پرطمطراق و آکنده از دسیسه دربار صفوى جور در نمى‌آمد، بدین سبب یکچند مناصب دولتى، از جمله شیخ الاسلامى دربار را وانهاد و در لباس درویشان در مصر و حجاز و عراق و شام و سیلان به گردش درآمد. آن گاه به ایران بازآمد، این بار نه در قامت دیوانسالارى سیاست پیشه یا مهندسى پرجنب و جوش که در کسوت عارفى درویش مسلک.

واپسین سال‌هاى عمرش آغشته به عطر عرفان بود و بس و این عرفان بعدها در پندار و کردار شاگردانش جلوه‌گر شد، شاگردانى که سرآمدشان صدرالمتألهین شیرازى، تأثیرگذارترین فیلسوف چند سده اخیر ایران است.

مرگ شیخ به سال ۱۰۳۱ ه.ق در اصفهان رخ داد و چون تولدش را در ۹۵۳ نوشته‌اند، هنگام مرگ ۷۸ ساله بود. پیکر او را در میدان نقش جهان با شکوه تمام تشییع کردند و آن‌گونه که اسکندر بیک منشى، مورخ رسمى شاه عباس نوشته، ازدحام "وضیع و شریف" از پى جنازه او جاى سوزن انداختن در آن میدان فراخ باقى نگذارده بود.

پیکرش را طبق وصیتش به مشهد بردند و کنار بارگاه امام هشتم، در جایى که اکنون رواق شیخ بهایى خوانده مى‌شود، به خاک سپردند.

گزارش مصور این صفحه داستان مرد و زن عاشق پیشه‌اى است که در خانه شیخ بهایى، چیزى فراتر از ظاهر آراسته آن را جست و جو مى‌کنند. گویى ترجیع‌بند شیخ را به گوش جان شنیده‌اند:

روزى که برفتند حریفان پى هرکار/ زاهد سوى مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوه گه یار/ حاجى به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همى جوید و من صاحب خانه...
 

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

سزاست که هرگونه شادباشی برای روز نو و سال نو، با سخن‌های نغر و دلنشین همراه باشد. از همین رو، در ششمین بهاری که از جدیدآنلاین با شما هستیم به سراغ اهل فرهنگ و هنر رفته‌ایم تا تصویری  که از نوروز دارند برای ما و شما بازگوکنند. و چه بهتر که این شادباش را نخست با شعری از خیام آغاز کنیم که زندگی را ارج می‌نهاد و در بامدادهای نیشابور به تماشای زییایی‌های لاله و رنگ و بوی گل می‌رفت:  

پیام نوروزی هنرمندان برای بینندگان جدیدآنلاین
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخیر و به جام باده کن عزم درست
کاین سبزه که امروز تماشا گه توست
فردا همه از خاک تو برخواهد رست
 
و به دنبال پیام خیام  پیام گفتاری هنرمندان به ترتیب: ایران درودی، پرویز کلانتری، بهرام دبیری، لوریس چکناوریان، کامبیز درم‌بخش و گیزلا سینایی را می شنوید.
 
شاد و تندرست  و پیروز باشید. 
جدیدآنلاین
 

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حسن ظهوری

دهه هشتاد شمسی، دوران مهمی در موسیقی ایران است. در آغازین سال‌های این دهه، شاهد ظهور آهنگسازان جوانی هستیم که بیشتر آن‌ها فرزندان خلف پدر بودند. اولین‌بار مردم با چهره‌های آن‌ها در کنسرت‌های پدرهایشان آشنا شدند، اما در دهه هشتاد شمسی و به خصوص طی چهارسال گذشته، استقلال آن‌ها از همنشینی با پدر بیشتر شد. همایون شجریان، حافظ ناظری، تهمورس پورناظری، و سهراب پورناظری از آن دسته‌اند. 

سهراب پورناظری، متولد ۱۳۶۲، فرزند "کیخسرو پورناظری" (سرپرست گروه تنبور شمس)، یکی از نوازندگان مطرح ایران است که بیشتر او را به تنبورنوازی‌هایش می‌شناسند. نوازندگی او در ساز تنبور خیره کننده‌ است. او که گفته می‌شود، نوازندگی این ساز را از حدود سه سالگی، زمانی که حتا ساز پدر از قد او هم بزرگتر و بلندتر بود، شروع کرده، امروز به مرحله‌ای از تکنیک‌های نوازندگی رسیده‌ که پیش از این دیده یا شنیده نشده بود. شاید بتوان گفت که او مسیر نشستن بر قله بهترین نوازنده تنبور را طی می‌کند.

سهراب می‌گوید که ساز تنبور مثل یکی از اعضای تن یا خانواده‌اش است؛ مثل پدر، مثل تهمورس (برادر بزرگتراش) یا مادراش. نوازندگی را از همان کودکی آموخت، زمانی که گروه تنبور شمس با بهترین‌های نوازندگان تنبور شکل گرفت و عموهای سهراب شدند. سایه به سایه گروه تنبور شمس بزرگ شد و بالاخره در یکی از درخشان‌ترین آثار این گروه یعنی آلبوم «حیرانی»، با صدای شهرام ناظری، پا به دنیای موسیقی حرفه‌ای گذاشت. از آن تاریخ است که همنشینی با پدر را نه تنها در مکتب او که در دنیای حرفه‌ای موسیقی تجربه کرد.

خانواده او "مضرابی‌نواز" بودند و گروه تنبور شمس در اندیشه تحول و تغییر. پس با راهنمایی پدر، سهراب ساز کمانچه را نزد اردشیر کامکار آموخت. آن قدر خوب پیش رفت که در مدت دو سال توانست روی صحنه همراه با گروه تنبور شمس، کمانچه بنوازد.

او از نیمه دوم دهه هشتاد شمسی، حضور خود در عرصه موسیقی را گسترده‌تر کرد و دست به تجربه‌های تازه‌تری زد. همکاری مشترک او با برادراش، و همچنین علی قمصری، علیرضا قربانی؛ سهراب پورناظری را به عنوان یکی از مهم‌ترین آهنگسازان و نوازندگان نسل جدید موسیقی ایرانی معرفی کرد.

«نیشتمان» (به معنای سرزمین)‌ یکی از آثار آهنگسازی شده توسط این هنرمند سی و دو ساله است. او در این آلبوم با استفاده از سازهای بومی و سنتی و کوبه‌ای، اثری زیبا از نغمه‌ها و ملودی‌های کردی ساخته ‌است.

اما یکی از بحث‌انگیزترین آثار سهراب پورناظری، قطعه آوازی فیلم «آرایش غلیظ» است. این قطعه که با استفاده از سازهای غربی از جمله گیتار الکتریک، درامز و گیتار بیس، در کنار برخی سازهای سنتی ساخته شده، بی‌شباهت به سبک راک نیست. با این‌حال سهراب پورناظری تاکید می‌کند که این قطعه راک نیست و فقط از ابزار این سبک که البته در برخی سبک‌های دیگر هم استفاده می‌شوند، بهره برده است. 

موسیقی فیلم آرایش غلیظ که تحت عنوان همین فیلم سی دی شده و به بازار آماده، یکی از پرطرفدارترین آثار سهراب پورناظری است. قطعه آوازی این فیلم را همایون شجریان خوانده است. 

سهراب پورناظری تا کنون تجربه‌های جدیدی در عرصه آهنگسازی داشته ‌است. برخی از آن‌ها با همراهی برادراش "تهمورس پورناظری" بوده و برخی دیگر را انفرادی ساخته است. او تجربه‌های بیشتری هم در زمینه موسیقی فیلم داشته و دو فیلم «بی‌پولی» و «وضعیت سفید» را هم او آهنگسازی کرده ‌است.

یکی از درخشان‌ترین آثار کارنامه هنری سهراب پورناظری، همکاری با "محمدرضا شجریان"، استاد آواز ایران است. این همکاری طی چندسال گذشته، منجر به خلق آثار ارزشمندی شده ‌است.

از جمله کارهای نوازندگی و آهنگسازی او می‌توان به «سرزمین خورشید»؛ آهنگساز تهمورس پورناظری و خواننده فرشاد جمالی؛ «بر سماع تنبور»، آهنگساز پورناظری‌ها و خواننده علیرضا قربانی، «پنهان چو دل» با آهنگسازی پورناظری ها و خواننده‌ حمیدرضا نوربخش، «مستان سلامت می‌کنند»، آهنگساز پورناظری‌ها و خواننده بیژن کامکار، نجمه تجدد، مریم ابراهیم پور، «رنگ‌های تعالی»، آهنگساز سهراب و تهمورس پورناظری و خواننده محمدرضا شجریان، «نه فرشته ام نه شيطان»، آهنگساز تهمورس پورناظری، خواننده همايون شجريان، «قطره هاي باران»، آهنگساز پورناظری ها خواننده عليرضا قرباني و «شبگرد كولي باد» با آهنگسازی سهراب پورناظري، اشاره کرد. 

در گزارش ویدیویی این صفحه سهراب پورناظری از فعالیت هنری خود می‌گوید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
باقر معین

شعرش صدای زمانه ما٬ پژوهش‌هایش پایه‌های میراث ادبی٬ نوشته‌هایش پنجره شناخت شعر٬ و درس‌اش زمزمه محبت برای دانشجویان. او از سرآمدان شعر و ادب امروز است که ریشه در سنت و رو به آینده دارد.

حضورش ترکیبی است از آرامش و شور. گوش می‌کند. آرام و کم سخن می‌گوید. چون به وجد می‌آید سخن‌اش را با شور و حماسه می‌آمیزد٬ چندان که دیگر او نه آن استاد مته به خشخاش گذار٬ بل شاعری حماسی است که پرده‌های مواج خیال را یک یک پس می‌زند تا مخاطب را با حقیقتی آشنا کند که گویی در برابر چشم خود می‌بیند. در زندگی‌اش به گونه‌ای ریاضت‌پیشه است. در کوهنوردی و راه رفتن چابک است و سبکبار. موهایی گاه بلند و بیشتر ژولیده دارد و چشمانی روشن که زیر عینک پنهان است.

او مردی است افتاده و ایستاده. افتاده در دوستی‌ها و در برابر همگنان و شاگردانش و ایستاده بر باورهایش. افتادگی‌اش در سادگی پوشش و بی‌تکلفی در برخورد٬ مایه شیفتگی بیشتر دوستدارانش شده. در ایستادگی هم٬ منش ویژه خود را دارد که ترکیبی است ازاعتدال و پرهیز و گاه ایستادگی همراه با خروش- یادآور شاعرانی چون ناصر خسرو و سنایی غزنوی که شعرشان شعر باور و ایستادگی است. در زمینه عرفان نیز الگوی او بایزید بسطامی و عطار و مولوی است. نگاهش به الاهیات نیز همانند بایزید بسطامی از روی ذوق است و جمال‌شناسی و هنر. او این تجربه عرفانی را شخصی٬ واگذارناشدنی و تکرارناشدنی می‌داند. از همین رو شاید بتوان او را رازوَر یا عارفی امروزین شمرد که به گفته خودش، از فراسوی مرز باور و تردید آمده است. او از سنت آغاز کرده و به نوگرایی رسیده و میان مسجد و میخانه برای خود راهی یافته٬ و سلوکی هنری و ذوقی را پیموده که از یک سو یادآور عارفان سده‌های پیشین خاور است و از سویی شاعران اهل ایمان باختر که می‌تواند "خویش را از خویشتن بتکاند و رها شود و در ناکجا صدای خدا را بشنود."

شعرهای پاسخ، زندگی نامه شقایق، آرایش خورشید، سیاه قلم، سفر بخیر و به نام گل سرخ با صدای محمدرضا شفیعی کدکنی و همراهی سالار عقیلی
اگر به جلسه درس‌اش در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران سری بزنید٬ می‌بینید که این استاد ادبیات٬ خودمانی روی میزمی‌نشیند و قصه می‌کند عصاره فرهنگ و عرفان ایران را برای شاگردانش و نیز گریزپایانی از درس‌های دیگر که گاه بیست برابر دانشجویان خود او هستند. آن‌ها بیشتر از کمبود جا روی زمین می‌نشینند و با شیفتگی به سخنان او گوش می‌کنند. از همین رو جلسات درس‌اش خود حادثه‌ای است سزاوار تجربه. او با حافظه‌ای بی‌همتا٬ برای هر گفته شاهدی می‌آورد از شعر و نثر و آیه و حدیث٬ و نقل می‌کند از نویسندگان و شاعران شرق وغرب. چراکه برایش هر واژه تاریخ دارد و هر جمله معنایی ژرف و درخور کشف. او همه این‌ها را از منظری ارائه می‌کند که در روزگار عسرت٬ نویدی دارد از مدارا و آزاداندیشی. او نسلی از ادیبان و ادب‌شناسان امروز را آموزش داده که٬ به گفته خودشان٬ در کنار نگاهی دیگر به شعر و ادب٬ از او درس اخلاق و معرفت هم آموخته‌اند. کمتر کسی را از استادان ادب فارسی می‌توانید ببینید که شاگرد او نبوده یا از دانش او بهره نبرده باشد. از جذابیت‌های دیگر او برای بسیاری از هوادارانش شیوه سخن گفتن٬ لحن او در گفتار روزانه و خواندن شعر٬ و بویژه نحوه تکیه‌اش برکلمات است که یادآور استادان خراسانی او مانند ادیب نیشابوری است.

دانش گسترده او در شعر و ادب و بلاغت و علوم دیگر از تلمذ نزد استادانی چون محمد تقی ادیب نیشابوری٬‌ شیخ هاشم قزوینی٬ بدیع‌الزمان فروزانفر٬ پرویز ناتل خانلری و دیگران ریشه گرفته است. اما نگاه امروزین‌اش برمی‌گردد به حضورش در مراکز فرهنگی و دانشگاهی شرق و غرب٬ آشنایی‌اش با فنون شعر و نقد در مغرب زمین و بخشی دیگر هم از هم‌نشینی با ناقدان و شاعران جهانی و ایرانی. اما فراتر از همه این‌ها٬ ویژگی‌های این شاعر و ادیب چند ساحتی٬ بر‌آمده از طبع جستجوگر خود اوست که آن چه را که آموخته٬ درونی کرده و آمیزه‌ای نادر شده است. او توانسته این جستجوگری را از پهنه آیات و روایات و تاریخ اسلام و عرفان و شعر و ادب گذشته چنان به ساحت‌های گوناگون ادب و نقد شعر امروز بکشاند که هم به او توانایی اجتهاد را بدهد و هم نظریه‌پردازی و نوآوری در ادبیات را. با این بینش و البته اشتیاق و پشتکار٬ او توانسته است بسیاری از متون پایه و میراث ادبی ایران را با دیده‌ای انتقادی پژوهش٬ ویراسته و بازنشر کند. فهرست نوشته‌ها ٬پژوهش‌ها و نوآوری‌هایش در نقد متون و سنجش شعر دراز است. او کم می‌گوید و بسیارمی‌نویسد و شاید بتوان گفت که هم سنگ٬ و چه بسا بیش از وزن خود٬ در پهنه‌های گوناگون کاری‌اش کتاب منتشر کرده است.

تالیف‌های او مانند "موسیقی شعر" و "صور خیال در شعر فارسی" و " با چراغ و آینه" پنجره‌های کشف و پایه‌های شناخت و نقد ادبیات و بویژه شعراند. پژوهش‌هایش درباره کسانی چون عطار٬ مولوی، ابو سعید ابوالخیر٬ سنایی٬ خرقانی٬ بایزید و بسیاری دیگر٬ راهگشای آشنایی‌اند برای نسل نو با ادبیات کهن و راهی برای گذار از سنت به دنیای نو ادبیات.

نام او اما بیشتر به عنوان شاعری بر سر زبان‌ها است که زمینه‌های شعری گسترده‌ای دارد٬ و بسیاری از هواداران‌اش٬ بویژه جوانان٬ بیان وضع انسانی و بیان ناکامی‌ها و امیدهای خویش را در سروده‌هایش می‌ جویند. چرا که او هم از طبیعت در چهره‌های گوناگونش می‌گوید و هم از حضور و برخورد انسان با طبیعت و از زیبایی‌ها و زشتی‌ها: "آخرین برگ سفرنامه باران این است/ که زمین چرکین است." هم از عشق می‌گوید و هم از غم عشق: "تمام آرزوهای منی کاش/ یکی از آرزوهای تو باشم." ولی بیشتر از سرنوشت و سیر انسان و آرزوی رسیدن به کمال در زندگی می‌گوید که: "تمام پویه انسان به سوی آزادی است." حدیث نفس او روایتی است کمتر شخصی و بیشتر جمعی. گهگاه از روزنه‌هایی در نوشته‌ها و گفته‌هایش شاید بتوان به سراچه درونش راه یافت و حسب حالی محسوس از او یافت.

برای شناخت بهتر او یا باید به رمزگشایی و درک ایماها و اشارات شعری‌اش پرداخت و یا در میان توصیفاتش از قهرمانان تاریخی و ارجاع‌های شعری و نوشته‌هایش. او با ذهنیتی باز و رو به آینده‌ای که دارد٬ هر چه بیشتر بر او گذشته٬ بهتر توانسته دْرد تجربه‌های معنوی و روحی‌اش را با نگاه به طبیعت و آزادی و برداشت ویژه‌اش از دادگری اجتماعی آمیخته‌تر کند.

او حتا در تغزل زبانی دارد حماسی و برآمده از طبعی روان که موسیقی کلامش را می‌تواند دلپذیر کند. خوانندگان شعر او هر یک به تمنایی از لایه‌های شعرش در جستجوی معنایی است٬ چرا که کنایات سیاسی و اجتماعی او با اشارات و اسطوره‌ها و نمادهای عرفانی درهم تنیده است. او شعرش را به شعار نمی‌آلاید٬ اما هوشمندانه شعارهای از دل برآمده زمانه را به شعر بدل می‌کند: "شهر خاموش من! آن روح بهارانت کو؟.../ چهره‌ها در هم و دل‌ها همه بیگانه زهم/روز پیوند و صفای دل یارانت کو؟" در شعر و در زندگی از اهل مقام و قدرت می‌گریزد و با طنزمی‌گوید: "پیش از شما به سان شما صد هزارها/ با تار عنکبوت نوشتند روی باد/ کاین دولت خجسته جاوید زنده باد!" و این نگاه اجتماعی بسیاری از بریده‌ها و گزیده‌های شعری‌اش را ورد زبان‌ها کرده است. کیست که نشینده باشد "به کجا چنین شتابان؟ گون از نسیم پرسید." یا: "من و دریا نیاساییم هرگز/قرار کار ما بر بی‌قراری است." و یا "طفلی به نام شادی دیریست گمشده است/ باچشم‌های روشن براق/ باگیسویی بلند به بالای آرزو/ هرکس از او نشانی دارد/ ماراکند خبر/ این هم نشان ما/ یک سوخلیج فارس/سوی دگر خزر." و بسیاری از شعرهای او ترانه‌هایی شده‌اند شنیدنی با صدای خوانندگانی شناخته چون شجریان٬ ناظری٬ قربانی٬ سالار عقیلی و یا جوانانی که تازه آمده‌اند.

زمانی که برای مطالعه به یکی از دانشگاه‌های غرب دعوت می‌شود٬ آرامش برکه‌ها او را به یاد کودکان منتظر نیشابورمی‌اندازد که در هرم آفتاب قلبش را محاکمه می‌کنند. و اگر به قاهره می‌رود در شهر مناره و قناری‌ها می‌گوید: "بربستر خزانه فرعون/ در سایه بلند ابوالهول/با دست می‌توان سود/مرگی که کبره بسته براندام زندگی/جایی که عمق فقر در آن جا/ کمتر ز ارتفاع بلند مناره نیست.

این شاعر٬ مفاهیمی را که به آن‌ها دل بستگی دارد از نو بازبینی می‌کند و به آن‌ها ژرفا می‌دهد٬ همانند وطن‌گرایی که در آغازمی‌گوید: "من از خراسان و تو از تبریز و او از ساحل بوشهر/باشعرهامان شمع هایی خرد/بر طاق این شب‌های وحشت برمی‌افروزیم/یعنی که در این خانه هم/ چشمان بیداری/باقی‌ست." و بعد در شعری دیگر آن را تلطیف می‌کند: "ای کاش/ ای کاش آدمی وطنش را/ مثل بنفشه‌ها/ (در جعبه‌های خاک)/ یک روز می‌توانست/همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست."

از همین رو اگر همه سروده‌هایش تاریخ می‌داشت٬‌ می‌شد عصاره دگرگونی‌های مهم را از آن‌ها بیرون کشید٬ اما: "صد واژه منقلب بر لبانت/ جوشید و شعری نگفتی/ مبهوت و حیران نشستی/ یا گر سرودی سرودی/ از هیبت محتسب واژگان را/ در دل به هفت آب شستی/صد کاروان شوق /صد دجله نفرت/در سینه‌ات بود /اما نهفتی."

پس از نیما او چهار شاعر را برجسته می‌داند: اخوان٬ شاملو٬ فروغ و سپهری . در روزگار ما خود او از سرآمدان شعر و ادب فارسی است.

* * *
جدیدآنلاین: خوشحالیم که برای نخستین بار شعرهای "استاد محمدرضا شفیعی کدکنی" را با صدای خود او در چند گزارش به شما عرضه می‌کنیم. در نخستین نمایش تصویری این صفحه٬ شعر "قصیده در ستایش عشق" با صدای محمدرضا شفیعی کدکنی همراه با تصاویری از شاعر و دو نقاشی از پری آزرم معتمدی ارائه شده که موسیقی‌اش از آلبوم "حال دل" ساخته مهدی ستایشگر است. در نمایش تصویری دوم شعرها با صدای استاد همراه با نقاشی‌ها و با آهنگی از آلبوم "لولیان" ساخته حمید متبسم عرضه شده است. در سومین بخش که یک گزارش صوتی است شعرهای محمدرضا شفیعی کدکنی را با صدای او و همراه با قطعه موسیقی "به نام گل سرخ" ساخته حمید متبسم می‌شنوید.
 
آهنگسازان بسیاری برروی اشعار استاد شفیعی کدکنی موسیقی ساخته‌اند. اما پری آزرم معتمدی اولین نقاش و مترجمی است که حدود صد شعر او را به زبان انگلیسی ترجمه و به تصویر کشیده است و در چند نمایشگاه در ایران و کانادا به نمایش گذاشته است. مجموعه دو زبانۀ "در آئینه رود" از نقاشی‌ها و ترجمه‌های وی از اشعار محمدرضا شفیعی کدکنی در سال ۱۳۸۷ توسط "انتشارات سخن" به چاپ رسیده است. وی در حال حاضر به طور تمام وقت کار ترجمه و نقاشی اشعار دیگری از شفیعی کدکنی را ادامه می‌دهد و امیدوار است در آینده مجموعه دیگری از ترجمه و نقاشی این اشعار را به چاپ برساند.
 
* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.