۲۶ ژانویه ۲۰۱۱ - ۶ بهمن ۱۳۸۹
رضا محمدی
وحید طلعت را در ایران خیلیها با محمدعلی بهمنی، شاعرغزلسرا، مقایسه میکنند. طلعت غزلسرای جوانی است که از همه شاعران امروز به بهمنی نزدیکتر است. عین روانی زبان، سادگی عاشقانه و تغزل روایی مدرن نزدیک به زبان گفتار، وجوهی که محمدعلی بهمنی را ممتاز، متفاوت و محبوب ساخت. شاعر نیمایی که غزلسرا شد و بعد مراد همۀ کسانی که غزل گفتن تازه را دوست داشتند. بعد ازین بود که خیلیها افتخار میکردند "بهمنیوارترین شاعر دنیا باشند". وحید طلعت نسبتی دیگری نیز با بهمنی دارد. آنچه که هر دو را در مطبوعات شهره ساخت، پرداختنشان به افغانستان بود. بهمنی سالها پیش شعری گفته بود.
چگونه میشود ای همزبان! زبان را کشت / سکوت کرد و به لب بغض بیامان را کشت
چگونه میشود آیا گلایه نیز نکرد / که میهمان به سر سفره میزبان را کشت
میان گندم و جو فرق آنچنانی نیست / کسی به مزرع ما اعتبار نان را کشت
هر آنچه میوه در این باغ، رایگان شما / ولی عزیز من! این فصل، باغبان را کشت
ببخش، با همه درد و داغ، میدانم / نمیتوان به یکی ابر، آسمان را کشت
این شعر مثل توپ صدا کرد. شعری که در جواب "پیاده آمده بودم" از کاظم کاظمی گفته شده بود و همۀ شاعران ایران به آن پاسخی از سر عاطفه ومهر و همراهی داده بودند. بهمنی، عاطفیترین شاعر ایران، سنگدلانهترین شعر را برای مهاجران گفته بود.
طلعت اما چهرۀ دیگر بهمنی شد؛ شاعری که قریب به اتفاق شعرهایش برای افغانها، مهاجران افغانستان و خود افغانستان است. وجهی که او را به عنوان "شاعر افغانها" مشهور کردهاست.
من خواب دیدهام که کسی از بهشتِ تو
یک شب برای من گلِ ریحان میآورد
شوقِ مقدسی که هزاران بهار شعر
از بلخ ، از هرات به ایران میآورد
طلعت متولد ارومیه است. بیشتر شعرهایش اول به آذری بودند. کتابش به زبان آذری در آذربایجان چاپ شد و شهرت یافت. اما دلبرانگی غزل فارسی او را محذوب کرد.
آن تُرک جاودانه با گویش دری
با لهجهای مثَلشدنی میکشد مرا
من در خرابههای بودا بنا شدم
عشقی نهان، غمی علنی میکشد مرا
سنگ مزارِ من را در بلخ کندهاند
این است دردِ کوهکنی میکشد مرا
طلعت وارد زندگی افغانها در ایران شد. مثل اعضای خانواده با آنها مینشست و زندگی میکرد. سر یک سفره دست میشست و تقریبأ بخش عظیمی از زندگیاش افغانها بودند. تجلی این همگنی در شعر گلشهر بود. گلشهر محلهای در حاشیۀ شهر مشهد که محلۀ افغانهاست. افغانهایی که شبیهسازیشدۀ شور بازار ونانواییهای مزاری و رستورانها و نوارفروشیهای کابل را در این محله برای خود دارند. افغانستان کوچکی در شمال مشهد.
نشستهایم بغل در بغل، من و گلشهر / درست مثل دو تا هممحل، من و گلشهر
نشستهایم به عریانی دو تا کلمه / بدون فاصله در یک غزل، من و گلشهر
و این غزل تا پایان شرح رسیدن به این محله از مرکز شهر، یگانگی و تفاوت همزمان آن را با باقی شهر از زبان اتوبوسی روایت میکند. روایت طلعت با این محدود نمیشود. در شعر طلعت همۀ ماجراهای افغانستان هست. هزاره و ازبک و ترکمن و تاجیک و پشتون، بلخ و بامیان و هرات و بودا و باغهای مغولی.
...دهان واکردی و شعر دری آغاز شد از تو
زبان وقتی گشودی شرق را از عشق آکندی
اگرچه قرنها دوریم از هم ماه آواره
ولی تا بوده بر پیمان سرخ خویش پابندی
تو بودی همرکاب امپراطوران سلجوقی / نقاب از چهرۀ افسانهها در شرق افکندی...
* * *
آسیای میانۀ چشمت لهجهاش ازبکی ِمادر شد
قهوۀ ترک باز مستم کرد در غروب عجیب عشقآباد
چشمهایت مرا به کابل برد دستهایت مرا به ترکستان
بیستون را درون شعرم کند، طعم شیرین حسرت فرهاد
معشوق طلعت مقید به محدودۀ خاصی نیست. معشوق یا معشوقهای اثیری است با لباسی از تاریخ و قیافهای از جغرافیای منطقهای بزرگ، وطنی است به گستردگی وضعیتی کتمانشده، معشوقهای که خود وطن شاعر است؛ وطنی که مرزش به گستره فرهنگ فارسی است؛ چون بسامد کلمۀ "وطن" در شعرش بسیار زیاد است.
شال بلند ازبکی از گل به تن داری / زیبای من که چشمهای ترکمن داری
جغرافیای سرنوشت من تصور کن / هرجا که هستی، قعر چشمانم وطن داری
* * *
دل تو لیلیه شد، شد قمارخانۀ من / که ماه بودی، دیوانۀ ماه منتظرت
"لیلیه" اصطلاحی عربی است که به خوابگاههای عمومأ دانشجویی در افغانستان اطلاق میشود. شاعر عمق آشناییاش را از مسایل امروز به یک حافظۀ تاریخی دور میبرد. به ریشههایی که طبعأ هنوز در آن طرف مرز ماندهاست و همیشه خواهد ماند. جدا از ظرافتی که شاعر طبق آن "لیل" را که به معنی شب است، با ماه متناظر میکند.اما شاعر به این هم اکتفا نمیکند. به دستهای نامرئی که باعث جدایی شاعر از این همگنان و هموطنانش شده نیز اعتراض میکند.
وقتی که دنیا خلق میشد، ما دو تن بودیم / هممرز نه! همسایه نه! ما هموطن بودیم
دستانِ ما با مرزها از هم جدا افتاد / ما همزبانان که زمانی هموطن بودیم
و نه تنها این مرزها را در شعرش از رسمیت میاندازد، بلکه تعریفی تازه از مرزها ارائه میکند. تعریفی که طبق آن جانهای آدمها وطن هم میشوند:
چه داشت زندگیام بی تو آی آواره!؟ / برای زندگیِ من وطن نبودی اگر!
و برای آن نقبی میزند به تاریخ، روایتی مثل روایت مارکز در پاییز پدرسالار از شاهی مثالی ارائه میکند. شاهی که در سایهروشن مهآلود نظاره نشستهاست و پیش رویش سرزمینش در سیطرۀ یک فراوشی (روانی)، نوعی مالیخولیا دارد، شهر به شهر از دست میرود.
هنوز در ذهن اصفهانِ پرتحواس / نشسته بیگم خاتون کنار شاه عباس
دو ساعت است که برگشته از سیاحت عصر / و با خود آورده عطر باغ را به تراس
به روی قالی گسترده نقشۀ ایران / دو چای عثمانی، چند دانه گیلاس...
عجیب نیست اگر جاودانه مانده هنوز / هنوز در ذهن اصفهان پرتحواس
این روایت بینظیر و دلنشینی است که شعر طلعت را از یک ابراز احساسات ساده فراتر میبرد. وقتی او تاریخ، سیاست و اجتماع را به چالش میکشد، درست مثل بهمنی، اما از زاویهای دیگر:
درست مثل دو تا سرزمین همسایه / به عشق هم، به غم هم، دچار بنشینند
حقیقتش این است که تفاوت نگاه این دو شاعر همانند، از دو نسل متفاوت، حاکی از همین تفاوت نسلیشان است. نسل تازۀ ایرانی، به نسبت، فکری بازتر دارد، جهانیتر است، دغدغههای انسانی تازهای دارد. حتا ناسیونالیسمش نیز شامل محدودۀ کلانتری میشود. یکی دو نسل قبلتر، خیلیها در ایران حتا نمیدانستند بلخ و بخارا و هرات و سمرقند در جای دیگری از کرۀ زمین است. هنوز دچار همان پرتحواسی تاریخی بودند. حتا نمیدانستند مردمی که به این وسعت به ایران مهاجر شدهاند، زبان مادریشان فارسی است. و زبان فارسی نه تنها زبان آنها که زبان مردمان بسیاری در چارسوی نقشۀ ایران است؛ نقشهای که روزی همۀ این گسترۀ بزرگ را شامل میشد و همۀ مردم این جغرافیا را با یک رؤیا و یک غم و یک شادی شریک میساخت.
اما نسل امروز در ایران اینگونه نیستند. نسلی که به خاطر به مدرسه نرفتن کودکان مهاجر افغان، تظاهرات میکنند و دولت را به کرنش وا میدارند .نسلی که متن کتاب قانون را به خطر تغییر یک نگاه کهنه به مهاجران و وضعیت حقوق بشری تغییر دادهاند. قانونی که پس از سالها در ایران تغییر کرد و طبق آن هم کسانی که مادری ایرانی داشتند، صاحب حق شدند، هم برای رفتن به مدرسه افغانها ناچار نباشند حتمأ کارت شناسایی داشته باشند و هم محدودۀ اجازۀ کار برای آنها محصور به موارد مشخصی نباشد که سالها پیش به شکل بیانصافانهای وضع شده بود. این نگاه تازه نشاندهندۀ نسل تازۀ بزرگی است که وحید طلعت یکی ازشاخصههای آن است.
در آخر غزلی کامل از وحید را برای مهاجران افغان میخوانیم؛ غزلی که هم شناسۀ نوعی تازه از غزل گفتن فارسی است، هم شناسۀ شکلی تازه از فکر فارسی:
دلِ مشهد گرفته بود تو را، مثلِ تاریخِ من که طاعون را
دلِ مشهد گرفته بود فقط... باز این سرنوشتِ ملعون را...
شاعری که فقط قَدَم میزد، داشت از زندگیش بَرمیگشت
با خودش فکر میکند هر روز زندگی میکنم هماکنون را
متنِ تاریخِ سرخِ تُرکستان اتّفاقی بنفش میافتاد
داشت تعبیرِ تازهای میشد لیلیِ تو جنونِ مجنون را
در دو چشمِ تو زندگی میکرد ذاتِ اندوهگینِ یک شاعر
کاش در چشمهای تو میخواند حافظ این حُسنِ روزافزون را
فصلِ هفتم در آن رُمانِ قَطور، قصّۀ دُختریست در باران
سرنوشتِ کسی که موییده هفت قرنِ تمام، جیحون را
هفت قرن است عاشقش شدهاست شاعرِ چند بیت بالاتر
و به آهِ دلِ تو سوزانده همۀ بیدهای مجنون را
پیرمردِ مزارعِ خشخاش! گریه کن، گریه حقِّ مردمِ توست
گریه کن، گریه کن، فقط گریه، قحطسالیِ سالِ میمون را
صبر کن باستانشناسِ عزیز! روحِ بودا کجای این خاک است؟
کاوُشَت را به پایتخت ببر، کشف کن بُرجهای فرعوُن را
نسلِ آوارهای که من دیدم، دیگر از زندگی نمیترسد
از دلِ خاک میکشد بیرون آخرش این غرورِ مدفون را
آخرین خواستگاهِ شعرِ دَری! "نیستی" پِی به "هستی"اَت بُرده
خلق کن، خلق کن، خُدای غزل! آخرین شاهکارِ موزون را
روحِ آوارۀ نجیبی باش وَ فقط فکر کن به ذهنِ کسی
که پرستیده بود در شعرت این خدای همیشه محزون را
جُرم یعنی همیشه بودنِ تو، مرز یعنی نبودنِ مطلق
سرکشی کن، بشور بر جبرت، خط بزن هرچه مرز و قانون را
در تنم زاغ زاغ میلرزی وَ من از زندگیت بیخبرم...
عشق آورده رنج و تسکین را، شعر آورده درد و افیون را
بعدها، بعدهای دور از ذهن، هفت قرنِ دوبارهای دیگر،
یک نفر میرسد که قِی بکند شعرِ من؛ چند لَختۀ خون را
فصلِ آخر از آن رمانِ سیاه که امانت گرفتهای از من،
سرنوشتِ کسی نبود جُز این بیسبب سَرکشیده معجون را
_______________________________________
بهکارگیریِ قافیۀ "فرعون" در این غزل آگاهانه بودهاست.
"زاغ زاغ لرزیدن": تعبیرِ ترکی از لرزیدنِ شدید؛ مثلِ بید لرزیدن.
بینظیر.شاهکار
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
حمید عیار
واقعا از تک تک ابیات لذت بردم هزاران درود بر شما زنده باشید و از آقا سید رضا هم صمیمانه تشکر میکنم جهت زحمتی که کشیده اند.
افغانستان و شعرش رو درایران با تو شناختیم
قلمت شکوفا
از دلِ خاک میکشد بیرون آخرش این غرورِ مدفون را
به خال هندويش بخشيم سمرقندو بخارا را
م.ر
درود برتو که همیشه مهربان هستی
این فال حافظ برای تو وحید جان:
اگر آن ترک شيرازي به دست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را
...
فغان کاين لوليان شوخ شيرين کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان يغما را
ز عشق ناتمام ما جمال يار مستغني است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روي زيبا را
من از آن حسن روزافزون که يوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زليخا را
م.ر
بسیار جالب بود برایم هنوز هم عشق در انسانهای شرقی زنده است
تشکر جناب طلعت
حنجره قلم طلعت طلایی باد! سبز و ماندگار بمانید با درود پدرد!
Mahtab. Canada. Toronto
م ش
می شود تفاوت های خود را نگهداشته باشیم و به این تفاوت ها حرمت قایل شویم، اما همانندی های خود را برجسته بسازیم و کار مشترک مان برای همین جلوه های همانند فرهنگی ما باشد.
آیا نمی شود برای ساختن بنیاد های فرهنگی فارسی زبانان کار کرد؟ اگر بتوانیم یکی دو بنیاد فرهنگی پارسی زبانان را در اروپا و امریکا ایجاد کنیم، فکر می کنم کار آرمانشهر فرهنگی ما سخت بالا می گیرد.
به امید آن روز.