هیمالیا رفتن آسان تر از آن ست که فکر می کنی. فقط باید همت کنی و راه بیفتی.
نپال مملکت ارزانی ست، اگر بتوانی بلیط کاتماندو را جفت و جور کنی، خرج های دیگر دغدغه چندانی نیست.
مسیر ها درهیمالیا کم شیب تر از آنی ست که گمان می کنی. پس ترس از ماندن و از نفس افتادن هم نباید مانعت شود.
اگر عازم دماوند یا علم کوه باشی، ظرف یکی دو روز باید چندین هزار متر سر بالایی بروی. هیمالیا این طور نیست. بسته به آهنگ گام هایت یکی دو هفته طول می کشد تا به ارتفاعی همسان قله دماوند برسی. هیمالیا نرمخو و پذیراست. مردمش هم این طورند. گمان می کنی مردمی که باید از سیر و پیاز گرفته تا تخته و پارچه و کپسول گاز را در سرما ی سخت یا زیر آفتاب داغ کول کنند و فرسنگ ها بالا ببرند، باید مردمی سخت و عبوس باشند، عبوس مثل کوه.
مردمی که من دیدم این طور نیستند. هربارکه می خواستم عکس بگیرم یا در مهمانسرایی سر راه خواسته ای داشتم، یا هر وقت که به شرپاها (راهنماهای کوهنوردی) و دیگر مردم بومی، با لحنی که سعی می کردم شبیه خودشان باشد، می گفتم نَمَسته (سلام)، با لبخندی صمیمی روبرو می شدم. با خودم می گفتم لابد دلیلش این است که این مردم می دانند باید دل مسافران را به دست بیاورند و لبخندشان به مسافرها از همین جا آب می خورد. شاید این فرض درست باشد.
به هر حال مردمی که من دیدم خندان و دلنشین بودند. افزون بر این، در هیمالیا مردم میل به اختلاط دارند. زبان مانع سختی نیست چون انگلیسی، از نوع دست و پا شکسته، بخصوص میان جوانان زیاد یافت می شود. این میل به گفتگو باعث می شود داستان هایی بشنوی که تا مدت ها بعد از سفر هیمالیا با تو می مانند.
نزدیک روستای لوکلا در اوایل مسیر به اردوگاه مقدماتی اورست به دو جوان بر خوردم که جین پوشیده بودند. شیک بودند و به نظر می رسید از میهمانی یا مجلسی می آمدند. مکث کردم و نمسته گفتم. ایستادند و یکی شان سازی را که دستش بود روی زمین گذاشت. سازش مثل سرنا بود. پرسیدم، حتمأ شما نوازنده محلی هستید. گفتند: "نه، راهب بودایی هستیم، اما ساز هم می زنیم. از یک مجلس عروسی در یکی از روستاهای اطراف می آییم و داریم به معبدمان بر می گردیم. مردم محلی ما را به جشن هایشان دعوت می کنند، تا ساز بزنیم و بخوانیم."
در سفر هیمالیا، بخصوص اگر مسیر اصلی به سمت اردوگاه مقدماتی اورست را در پیش بگیری، با انواع و اقسام آدم های دیگر، آدم های غیر بومی، هم آشنا می شوی. جوان های غربی که به اصطلاح "گپ یر" یا سال پیش از تحصیلات دانشگاهی را جهانگردی می کنند. می گردند و می گردند تا بالاخره خسته شوند و به خانه و کاشانه در نیویورک و پاریس و لندن و غیره برگردند.
دسته دیگری که زیاد می بینی، جوان های غربی هستند که بودایی شده اند. آمده اند در منطقه ای که در آن معبد های بودایی فت و فراوان یافت می شود و حال و هوای روحانی دارد، هم سیاحت کنند هم زیارت.
در مهمانسراها، تا پیش ار آن که شام آماده شود و همه در اتاق های تنگ و ترش داخل کیسه خواب هایشان بخزند، گپ و گفت میان آدم ها شنیدنی است.
به من بگو، هسته تعلیمات بودا چیست؟
مکث. نگاهی به سقف چوبی که باد شامگاهی از لابلای آن زوزه می کشد.
هسته تعلیمات بودا این است که...
دوباره مکث.
...این است که باید به دنبال شادمانی درونی باشی.
شادمانی درونی خودت؟
خب آره.
پس شادمانی جمعی چه؟
منظورت را نمی فهمم.
منظورم این است که اگرهمه دنبال شادمانی خودشان باشند، پس تکلیف شادمانی همگانی چه می شود؟
خب، چیزی که تو نمی فهمی این است که تعلیمات بودا برای تزکیه روح و روان فرد است.
می فهمم. ولی چیزی که نمی فهمم این است که عاقبت جامعه ای که در آن هر کسی دنبال شادمانی شخصی خودش است، چه می شود...
در هیمالیا از هر مملکتی آدم می بینی. و چون بیشترمردم به طور گروهی از کشورشان راهی اورست می شوند، این تمایل در تو پیدا می شود که بر اساس ملیت آنها در موردشان قضاوت کنی.
ژاپنی ها اغلب نجوش یا سخت جوش هستند. آمریکایی ها زیاد حرف می زنند. هندی ها دوست دارند دوست آدم باشند و دوست دارند دوستی شان را زود ثابت کنند. حتا ایرانی هم می بینی. البته، من به گروه ایرانی برنخوردم، اما چند ایرانی میان گروه های غربی دیدم و در مسیر برچسب های چند گروه ایرانی که راهی منطقه شده بودند، زیاد دیده می شد.
فقط اهالی دو سه کشور زور زده بودند بگویند، ما هم هستیم. یکی ایران، یکی هم کره. مشخص نکرده بودند کره جنوبی یا شمالی. ولی تصور می کنم کره جنوبی. شمالی ها محتاج نان شب هستند و ترجیح می دهند از این جور تفریحات صرف نظر کنند. بقیه تیم ها از کشور های دیگر، چه حرفه ای و چه غیر حرفه ای، آمده بودند و چه بسا به قله اورست هم رفته بودند، اما اثری از خودشان روی در و دیوار بجا نگذاشته بودند.
نمی دانم چه تعداد از مردمی که هیمالیا می آیند، مثل من هستند. سعی کردم اثری از خودم بجا نگذارم. زباله تا حد ممکن تولید نکنم و زباله بجا نگذارم. یکی از نگرانی ها رایج این است که اگر هرکسی اثری از خودش بجا بگذارد، بعد از چند سال بر سر این زیبایی های طبیعی چه می آید.
چیزی جا نگذاشتم اما هیمالیا چیزی، اثری، در من گذاشته که نامش را نمی دانم. این چیز، ته نشینی ست حاصل آفتاب بی دریغ، باد خودسر، مهمانسراهای دلچسب و گپ های خودمانی.
چیزی که با خودم آوردم، روزهای بعد از سفرم را غمبار کرده. روز هایی پر از خاطره هیمالیا. دوست دارم برگردم به آنجا. صبح ها با سختی راهی محل کار می شوم. شب ها عکس های هیمالیا را نگاه می کنم. با نزدیکانم از هیمالیا می گویم. این چه چیزی است که سفر هیمالیا را از سفرهای دیگر متفاوت کرده و با من مانده؟ تا کی با من می ماند؟
نمی دانم. اما به یاد دارم که از روز اول سفر هیمالیا تا روز آخر به ندرت به یاد خرد و ریز های زندگی معمول و به یاد کار و حرفه و خانه و کاشانه افتادم. به هیمالیا که می روی، پرتاب می شوی. از همه چیز رها می شوی. از هیمالیا که می آیی، رهایت نمی کند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
من معنی این حرفها رو خوب درک می کنم، چون می دونم کوه چه روحی داره، مجبورت می کنه که توی روحش ذوب بشی.
به امید روزی که بتونم هیمالیا رو لمس کنم.
thanks :)