نصير احمد در يک روز تابستانی و گرم بعد از سالها زندگی در شهر به زادگاهش بازگشت که روستايی دورافتاده بود. او درسالهای حاکميت طالبان از روستای خود رفته بود. نصير احمد تغييرات بعد از طالبان را چنين بازگو می کند:
وقتی وارد بازارچۀ آبادی شدم، خيلی از چيزها تغيير کرده بود؛ دروازه ها و پنجره های دکانها رنگ شده بود، ريختگی های ديوارها زدوده شده بود، اجناس نو در دکانها به چشم می خورد، اما مهم تر از همۀ اينها، چيزی که خيلی برايم جالب بود، شعار های نوشته شده بر پارچه های آويزان شده در بازار بود. در سالهای قديم وقتی کسی کشته می شد و يکی از گروهها عزاداری اعلام می کرد از بازارايان می خواست در مراسم تشييع شرکت کنند. بعد پارچه های نوشته شده را بر ديوار می آويختند، که معمولا تسليت به اهالی بود و يا کلماتی مثل اينکه شهيد نمی ميرد.
با کنجکاوی نزديک شدم ببينم اين بار روی پارچه چه نوشته اند. اين عبارت به چشمم آمد: " دولت منشور ملل متحد، معاهدات بين الدول، ميثاقهای بين المللی که افغانستان به آن ملحق شده و اعلاميه ای جهانی حقوق بشر را رعايت می کند."
از رسانه ها شنيده بودم که مردم افغانستان بعد از طالبان با مفاهيم حقوق بشری آشنا شده اند، اما فکر می کردم اين آشنايی به شهر ها محدود خواهد بود. اما حالا می ديدم که در دهکدۀ خودم که شايد يکی از دور افتاده ترين دهکده ها باشد مردم با چنين چيزهايی آشنا شده اند.
خسته بودم، دلم برای رفتن به خانه می تپيد، اما راه تا خانه خيلی هم کوتاه نبود و همه آن را بايد پياده می رفتم. اول بايد يک چايی می خوردم و کمی نفس می کشيدم. بعد روی تخت چوبی چايخانه که با گليم رنگارنگ فرش شده بود نشستم. بازارچه رنگ و رونق داشت. صورتم را پوشانيدم تا راحت تر همه چيز را بتوانم نگاه کنم. چايی سفارش دادم. چشمم به راهرو طولانی و دور و درازی افتاد. روزی يادم آمد که ماموران امر به معروف و نهی از منکر طالبان با تفنگ و چوب ايستاده بودند و هرکسی را که از کنارشان می گذشت با دقت می نگريستند و شماری را هم به خاطر کوتاه بودن ريش يا دراز بودن موی سر شان توقيف می کردند و مانع از ورود زنان و دختران به بازار می شدند.
سربرگرداندم مقابلم روی ديوار چايخانه نوشته درشتی نصب شده بود: " آزادی حق طبيعی انسان است، آزادی و کرامت انسانی از تعرض مصوون است." ( ماده ۲۴ قانون اساسی افغانستان) اينها از بس برايم جالب بود همه را ياد داشت کرده ام و هنوز هم دارم.
چای را نوشيدم. راه افتادم. برای ديدن خانواده خيلی اشتياق داشتم ولی خيلی چيزهای ديگری را در راه ديدم که برايم هم جالب بود و هم اميدوار کننده. دخترانی که از مدرسه بيرون می آمدند. معلمان زن با لباسهای سياه و روسری های سپيد. از همه جالب تر اين که دو تن از اين معلمان زن که پيشاپيش من می رفتند يکی ازآنها گفت:" امروز مدير می گفت وزارت معارف در نظر دارد که مضامين حقوق بشر را وارد نصاب تعليمی کند." يعنی مفاد اعلاميه جهانی را در کتابهای آموزشی مدرسه بگنجاند.
حس می کردم تازه متولد شده ام. قلبم برای ديدار اعضای خانواده می تپيد. گام هايم را تند تر کردم.
ازهمين مجموعه
افغانستان پنج سال برابر یک قرن