در پایانه اتوبوس رانی از مسئول همان شرکتی که ما را از آنکارا به قونیه آورده است بلیت بازگشت می خریم و در ضمن می پرسیم چطور باید به بارگاه مولانا رفت؟
همچنانکه از گرانی تاکسی می گوید، خیابانی را در انتهای پارک و محوطه ترمینال نشان می دهد که دو سه مینی بوس آبی رنگ در آنجا به خط ایستاده اند: با آن مینی بوس ها بروید، ارزان تر است.
مینی بوس ما را از خیابانی به خیابان دیگر عبور می دهد که در حاشیه همه شان ساختمان های بلند چند طبقه نوساز صف کشیده اند. شهر به نسبت تمام آبادی های سر راه بزرگتر به نظر می رسد.
می گویند حدود دو میلیون جمعیت دارد اما بزرگ یا کوچک مانند بیشتر شهرهای دیگر ترکیه است و چندان نوساز و تازه که هیچ نشان از قدمتی ندارد که بتوان حدس زد آرامگاه مولانا باید در آن قرار داشته باشد. بناهای تازه در خیابان های پهن و پاکیزه با تعداد کمی اتومبیل و در مجموع خلوت.
مینی بوس هر جا که مسافری دست نگه می دارد با نیش ترمزی سوار می کند و هر وقت به ایستگاهی می رسد، ترمز زده نزده عده ای را پیاده می کند، سریع و بی معطلی. مسیر طولانی است و گویا ما باید آخر خط پیاده شویم. نیم ساعتی طول می کشد تا به میدانی می رسد که تپه ای در وسط آن قرار دارد و بر بالای آن مسجد علاء الدین کیقباد، سلطان سلجوقی و حامی مولانا جلوه می فروشد.
به یاد می آورم که اگر این علاء الدین کیقباد نبود پدر مولانا در قونیه توطن نمی کرد. سلطان العلما که از علمای بلخ بود از بیم حمله مغول که دیگر بر بخارا مسلط شده بودند از شهر خود کوچ کرد تا مأمنی دور از دسترس مغول بیابد.
ابتدا به دمشق رفت و امید آن داشت که در آنجا مورد حمایت واقع شود، اما در آن شهر که از مراکز بلاد اسلام بود، علمای بزرگ چندان زیاد بودند که پادشاهان و قدرتمندان از آنها به دیگری نمی پرداختند.
ناگزیر آنجا را ترک گفت و از این شهر به آن شهر رفت تا به قونیه رسید و همین علاء الدین کیقباد که قونیه پایتختش بود، حامی او شد. پس در آنجا رحل اقامت افکند و توطن کرد.
هیچ معلوم نیست آن دویست نفری که می گویند همراه پدر مولانا از بلخ حرکت کرده بودند به قونیه رسیدند یا مانند مرغان منطق الطیر پراکنده شدند.
مولانا که در هنگام حرکت از بلخ ده دوازده ساله بود، در این زمان که سال ٦٢٦ هجری قمری بود، بیست و یکی دو ساله شده بود. زن گرفته بود و بچه دار شده بود اما همچنان تحت حمایت پدر قرار داشت.
سلطان العلما دو سال بعد درگذشت و جلال الدین در این زمان هنوز باید درس می خواند. بنابراین چند باری یا چند سالی به دمشق رفت و بازگشت و مولانا تحت حمایت کیقباد ماند.
مینی بوس از میدان که گذشت بازارچه ای مانند آنچه در دور و بر امام زاده ها وجود دارد هویدا شد، پر از مغازه هایی با نازل ترین کالاهای زیارتی؛ تسبیح، قاب عکس، اشیاء زینتی و خوراکی هایی مانند شکر پنیر و از این قبیل. از دیدن آنها متعجب می شوم. اینها چه ربطی به آرامگاه مولانا دارد؟
آرامگاه مولانا یکی از چهار شاعر بزرگ زبان فارسی در قونیه یا چنانکه خود ترک ها تلفظ می کنند مولانا ( به کسر میم و سکون واو ) مانند آرامگاه هیچ یک از شعرا در ایران نیست. زیارتگاهی است مانند تمام زیارتگاه های جهان که حالت قدسی و مذهبی دارد.
در ایران مردمی که در آرامگاه فردوسی و سعدی و حافظ و دیگران حضور می یابند معمولا و غالباً به شعر آنان توجه دارند اما در قونیه مردمی که بر سر مقبره مولانا حاضر می شوند، نه زبان شعر او را می فهمند و نه اساساً به آن فکر می کنند. آنان زائرانی هستند که به زیارت آمده اند.
از این رو جمعیت بزرگی که بر سر مقبره مولانا جوش می زند از نظر تعداد با بازدید کنندگان آرامگاه سعدی و حافظ قابل مقایسه نیست.
آنها را می توان با جمعیت زیادی که به زیارت اماکن متبرکه می روند مقایسه کرد، با همه مشخصاتی که زائران دارند؛ توده هایی از اعماق اجتماع، با لباس های محلی و رفتار روستایی، از هر رنگ و زبان و قوم و قبیله و بیشتر از گوشه و کنار ترکیه که چند توریست اروپایی هم قاطی شان شده اند.
با خودم فکر می کنم اینها اینجا چه می جویند؟ با مولانا چه کار دارند؟ سوال هایم را بلند بلند تکرار می کنم اما پاسخی نمی یابم. چرا اینجا مانند آرامگاه شعرای ما نیست، چرا زیارتگاه است؟
شاید این حالت زیارتی و زیارتگاه بر اثر آن پدید آمده باشد که ترک زبانان از خواندن اشعار مولانا عاجزند و به نسخه های خطی دیوان کبیر یا مثنوی معنوی که در موزه آرامگاه صفحه اولش باز است و بیت معروف « بشنو از نی ... » در آغاز آن به چشم می خورد اعتنایی ندارند یا اگر دارند نه به لحاظ خواندن آنها که صرفا به خاطر نفاست کتاب است.
ایمان همواره به چیزی آورده می شود که از دسترس فهم ما دور باشد. هر آنچه فهمیدنی است ایمان آوردنی نیست.
شاید هم این دریافت درست نیست و مولانا از قدیم الایام یک حالت قدسی در نزد اهل سلسله و سپس مردمان داشته است. شاید حق با کسانی است که در تفاسیر خود مولانا را به حضرت موسی و شمس تبریزی را به خضر تشبیه کرده اند. یکی سروکارش با توده های مردمان بود و دیگری در دسترس هیچ کس قرار نداشت. شمس هنوز هم در دسترس نیست. مقالاتش غریب است و مقبره اش در گوشه ای از ایران شهر خوی، غریب تر. کسی را پروای او نیست.
آرامگاه مولانا تنها مقبره مولانا نيست. پر از مقبره است. در آن غلغله نمی توان تعداد قبرها را شمرد اما کسی از بانیان آرامگاه می گوید ٦٦ شخصیت عرفانی در آنجا به خاک شده اند. مقبره مولانا و پسرش سلطان ولد که در کنار پدر خفته است از همه بزرگ تر و برجسته تر است و دو عمامه بزرگ بر روی پارچه زربفت یا ترمه ای قرار دارد که مقبره را پوشانده است.
اما عمامه خاص آن دو نیست، بر سر هر مقبره ای یک عمامه نسبتا بزرگ اما در هر حال کوچک تر از عمامه مولانا و سلطان ولد قرار دارد. آرامگاه پر از عمامه هایی است که هر یک بر بالای یک سنگ قبر بزرگ و بلند نسبت به سطح زمین قرار دارد. احتمالا همه از سران طریقت و سلسله مولویه.
در کنار مقبره ها سالنی هست که در آن چیزهای دیگر به چشم می خورد. نسخ خطی نفیس مانند دیوان کبیر و مثنوی معنوی و یک نسخه بی نظیر از دیوان حافظ، دو جعبه شیشه ای که در هر یک تسبیح بزرگ هزار دانه ای درشت قرار دارد، یکی سیاه و دیگری سفید.
در راهرویی که به حیاط ختم می شود پاره ای مجسمه ها که در محفظه های شیشه ای قرار دارند، و مهمتر از همه مجسمه شمس تبریز. در چهره او دقیق می شوم و کلام مولانا را به یاد می آورم:
چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهی
آخر نگویی ای صنم، کاین بشکنم؟ آن بشکنم؟
ای که میان جان من تلقین شعرم می کنی
گر تن زنم خامش کنم، ترسم که فرمان بشکنم
و خیال مرا می برد. اگر شمس نبود یا به قونیه نیامده بود اصلا ما مولانایی داشتیم که امروز اینهمه آدم به زیارتش بشتابند و زبان فارسی چنین گنج و گنجینه ای در خود نهفته داشت؟
اصلا مولانایی داشتیم که ترک ها از آن خود بدانند، افغان ها حاضر نباشند جزیی از او هم به دیگران برسد و ایرانیان مدعی باشند که تمام اشعار خود را به زبان فارسی گفته پس دربست متعلق به ماست؟
شمس تبریزی در سال ٦٤٢ وارد قونیه شد. در این زمان مولانا ٣٨ ساله بود. ظاهرا او پانزده شانزده سالی پیش از آن هم مولانا را در دمشق دیده بود اما گویا هنوز قرار نبود خود را بر او آشکار کند.
دیداری که در جان مولانا آتش زد در سرای برنج فروشان قونیه اتفاق افتاد که امروز هیچ نشانی از آن نیست. این که چرا شمس پانزده شانزده سالی از دمشق تا قونیه صبر کرد و با مولانا هیچ نگفت پاسخش در مقالات شمس چنین است: میلم از اول با تو قوی بود الا می دیدم در مطلع سخنت که آن وقت قابل نبودی این رموز را. اگر گفتمی مقدور نشدی آن وقت، و این ساعت را به زیان بردیمی.
به حیاط می رسم. وارد خیابان می شوم. فضا تغییر می کند. اتومبیل ها بوق می زنند. دوربینم را بار دیگر بیرون می آورم که عکسی بگیرم.
بارگاه در دوربین نمی گنجد. تمام عظمت مثنوی و دیوان شمس در این بارگاه نهفته است، در زاویه دوربین که سهل است، در هیچ بحری نمی گنجد.
اما جمعیتى که گروه گروه به بیرون و درون می خزد، در فکر زیارت و سبک کردن استخوان خویشتن است و خیال نمی کنم هیچ به عظمت مولانا بیندیشد.