روز هشتم سپتامبر ۲۰۰۱ بود. با دو سه تن از دوستان ازمرز تاجیکستان در نزدیکی خجند گذشتیم. وارد ازبکستان شدیم. بلندای عصر بود و هوا اندکی گرم. ما خسته و گرسنه و خاکگرفته. از گمرک که رد شدیم، دو تن از دور به سوی ما آمدند. در دست یکی کباب بود، لای نان گرم. و در دست دیگری آب سرد و خربزۀ شیرین خاقانی. چه استقبالی میتوانست از این بهتر باشد؟
از تاشکند دو ساعت رانده بودند و به پیشواز ما آمده بودند. یکی از این دو نفر عالم رزم بود.
روز بعد به دیدن ما آمد در هتل. گفت: "خبر بدی دارم. امروز احمدشاه مسعود را در افغانستان ترور کردند. او در دم کشته شد. اما نمیتوانید این خبر را پخش کنید، تا من کاملاً مطمئن شوم." میدانستم راست میگوید. در سالهایی که او را شناخته بودم، هرگز خبر نادرستی به من نداده بود.
احمدشاه مسعود فرمانده برجستۀ نیروهای شمال افغانستان بود؛ تنها نقطهای که هنوز به دست طالبان نیفتاده بود. همه نگران بودند که اگر طالبان مطمئن شوند که او کشته شده، آن گوشۀ افغانستان را هم خواهند گرفت. خبر حمله به مسعود همه جا راگرفته بود. اما همکاران مسعود میگفتند که او زنده است و او را برای مداوا به تاجیکستان بردهاند. ما میدانستیم که این سخن مصلحتی است. شب بعد رزم خبر را تأیید کرد. دریافتیم که لابد خطر حمله برطرف شده.
اما دو روز بعد خبری آمد که دنیا را تکان داد. آن روز یازده سپتامبر بود؛ روزی که برجهای دوگانۀ نیویورک ویران شد. هنوز سوال این بود که چه کسی یک چنین کار خطرناکی کردهاست. او شک نداشت که کار، کار بن لادن است. او هنوز نمیدانست که کشتگان آن حادثه چند نفرند. او گفت: "ما افغانها دلمان برای کشتهشدگان نیویورک میسوزد و برای آنها باید شمع روشن کنیم. اما امشب در یکی از پارکهای تاشکند جشن هم باید بگیریم." گفتم: "چرا؟" گفت: "این آغاز آزادی افغانستان است از طالبان و القاعده. زیرا امریکا این را دیگر تحمل نخواهد کرد و دیگر نمیتواند بیطرف بماند."
من در سال ۱۹۹۷با عالم رزم از نزدیک آشنا شدم. او از همکاران جنرال دوستم بود. "دوستم" شمال افغانستان را در اختیار داشت و بیشتر روشنفکران از کابل به شمال آمده بودند. رزم چند تن دیگر همکاران و مرا از تاشکند به شمال افغانستان دعوت کرد.
آن روزها در افغانستان بسیاری از فرماندهان مجاهدین را "جنرال" میگفتند. او هرگز خود را جنرال نمیخواند، گرچه حرفۀ اصلی او نظامیگری بود. در دانشکدۀ نظامی درس خوانده بود و در قرقیزستان، در شوروی پیشین، دورۀ خلبانی جنگ دیده بود.
ژنرال دوستم ما را برای نشان دادن نیروهایش به قلعۀ جنگی در نزدیکی مزار دعوت کرد و ازهمۀ ژنرالهایش خواست که به خط بایستند. او با لباس شخصی در کنار آنها ایستاد و بیشتر افتادگی خود را نشان داد تا توان نظامیگریاش را.
رزم در زمان حکومت چپهای تندرو به زندان افتاده بود وشکنجه شده بود. در کنار دکتر نجیب الله به عنوان خلبان و فرمانده در جنگ جلالآباد با مجاهدین جنگیده بود و از گفتن آن به مجاهدین هم ابایی نداشت. میخندید و به آنها میگفت: "آن روزها دشمن ِهم بودیم، جنگیدیم، اما امروز دوست ِهم هستیم." او همراه مجاهدین در برابر طالبان هم جنگیده بود.
مدتی وزیر خارجۀ مجاهدین بود. پس از رفتن طالبان دو بار وزیر شد. اما نه مجیز گفت و نه فخر فروخت. وقتی که از اوخواستند کاری کند که نمیخواست، عطای کابل و سیاست را به لقایش بخشید. در دورانی که وزیر هم بود، او بیش از آن که از جنگ و پیروزی و شکست و سیاست بگوید، از ادبیات و شعر سخن میگفت و میخواست در بارۀ آنها بداند. شعر شاملو و واصف باختری و دیگران را همراه داشت. شعر شفیعی کدکنی و سیمین بهبهانی را میشناخت و از متون قدیمی سوالهایی داشت که میدانستی در بارۀ آنها فکر کردهاست و خودش پاسخ تو را میداد. خوشحالتر بود که با رهنورد زریاب و رفیع جنید و اسماعیل اکبر باشد، تا با نظامیان و سیاستمداران.
با این که من بارها به بخارا و سمرقند رفته بودم، سفر با رزم دریچهای دیگر از این سرزمینها را بر من گشود. در ازبکستان و افغانستان از هر کجا که میگذشتیم، توضیح میداد و سابقۀ تاریخی و فرهنگی آن را میدانست. داستان تیمورلنگ را در زادگاهش "شهر سبز"، در نزدیکی سمرقند، چنان زنده میگفت که گویی خودش به چشم دیدهاست. مزار عرفا و اولیا و تاریخ بنایشان را از بر داشت. معبد نوبهار و مسجد پیر پیاده و مدرسۀ پدر مولوی در بلخ را او نشانم داد. رزم اهل سفر بود و میدانست که کدام چایخانه خوراک بهتری دارد و کدام دکان نان و نوشیدنی گواراتری. گاهی به شوخی به او میگفتم که باید نام تو را عالَم بزم میگذاشتند و نه عالِم رزم. و او میخندید.
در مزار شریف ما را با نویسندگان و اهل ادب آشنا کرد. در آن زمان که طالبان در کابل و دیگر شهرها زنان را سرکوب میکردند، او خوشحال بود که زنان در شمال افغانستان فعالند و ما را به آنها آشنا کرد.
درشتاندام و نرمخو بود، اما نه همیشه. یک بار در درون خیمۀ بزرگ لویه جرگه در کابل یکی از فرماندهان بسیار تنومند، از یکی از شهرهای جنوب، به این دلیل که در ردیف اول به او جا نداده بودند، جنجالی بپا کرد و نزدیک بود جلسه از هم بپاشد. هرکس که آمد و از او خواهش کرد آرام باشد، صدای آن فرمانده بلندتر شد.
من در در چند قدمی او بودم. سرانجام رزم آمد و با گفتن یکی دو جمله به آن فرمانده او را خاموش کرد. بعد از او پرسیدم: "مگر چه گفتی؟" گفت: "با صلابت به او گفتم: داد و فریاد کار مردان نیست. اگر مردی، و میخواهی بجنگی، بیا بیرون خیمه. وگرنه خاموش بنشین."
رزم در محیطی بود که میتوانست جنگسالار شود، اما فرهنگسالار شد. نگاهش به جهان بیشتر بر پایۀ مردمداری، فروتنی، وفاداری، و عیاری (و به قول خودش کاکهگی) بود. او از قوم ایماق از شهر میمنه در افغانستان بود. در بلخ میزیست و خود را عیاری از بلخ میدید. بهسادگی در بارۀ پیچیدهترین مفاهیم حرف میزد. او که داستان موسی و شبان مولوی را خوب میدانست، می گفت: "ما ایماقها هم خدایی میپرستیم که علف میرویاند، تا بز ما بخورد و به ما شیر بدهد. نه بیشتر و نه کمتر."
عالم رزم به دنبال یک حادثۀ رانندگی در راه مزار شریف به تاشکند، روز یکشنبه، هفتم فوریۀ ۲۰۱۰ در ۶۲ سالگی درشهر تاشکند درگذشت و پیکرش را برای دفن به مزارشریف بردند.
رزم با رفتنش کسانی را تنها گذاشت که می خواستند در سفر پر خطر مردانگی و عزت دلیل راهی داشته باشند و یاد بگیرند که خود را دوست داشته باشند تا دوست داشته شوند و گذشته ی خود را نفرین نکنند هر چند نفرت بار باشد و یاد بگیرند که انسانیت چگونه با فروتنی و آزادگی معنا می یابد و چقدر تماشای گشاده دستی یک مرد می تواند چشم انداز ما از شناخت آدمی را گسترده تر کند. رزم اکنون نیست اما دوستان او که هر کدام دل بسته ی خویی از خوی های بسیار او بودند، یادگاران اویند و حالا برای دیدن رزم باید چشمی در این سوی جهان و چشمی دیگر در آنسوی جهان داشته باشی تا جلوه ی جانی را در چندین تن بتوانی ببینی....
من نمی توانم به عشقی سالیان پابند بودن، من نمیخواهم لبی را بارها با شوق بوسیدن، من همی تازه لبی تازه عشقی تازه میخواهم
آدم دلش می خواهد یک جایی برود که هیچ خبری به آدم نرسد . آدم دلش می خواهد اصلا تلفن نداشته باشد.آدم هایی مثل خودم را می گویم که هیچ وقت خبر خوب بهشان نمی رسد. کاش آقای معین آدم بتواند به همان کوزۀ معروف دیوجانس پناه ببرد به همان صحرایی که هیچ کاروان آشنا از آن نمی گذرد..همین 3 ماه پیش بود که در همان طبقۀ سوم باغ نازنینش در مزار شریف، همان جایی که خرابات اهل دل بود کنار هم نشسته بودیم و چای می نوشیدیم.. گفت رضا بیا بهت دارایی هایم را نشان بدهم..دارایی هایش کوزه های شکسته و قاب های دست ساز بخارایی و بلخی بودند. گلیم های میمنگی و دوستانش پر از هیجان بود پر از حرف ..انگاری کاهنانه دریافته بود دیگر وقتی برای مصاحبت، صاحب دنیا به ما نخواهد داد. از دواوینی که داشت جندین شعر را که دوست می داشت علامت زده بود گفت می خواهم این ها را با صدای تو بشنوم..همان وقت گریه ام گرفت. فهمیدم این اشتیاق یعنی دیگر سخت است به هم برسیم . دعا کردم آنکه می رود من باشم. به ایرج گفتم فکر می کنم (دیگر تمام شد..باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم) اما من از بین راهزنان و بمباران به سلامت گذشتم و آن یار جوانمرد من در عین سلامت در گذشت. جوانمرد به همان معنای کلاسیکش. به یادم آمد روزی را که با آقای جنید داشتیم از مرز می گدشتیم و اصرار داشت که با موتر بیاید نبال ما و ما را همراهی کند..یادم آمد اشتیاقش را وقتی وزیر بود و می خواستیم یک جایی برای اهل فرهنگ بسازیم. یادم آمد اشتیاقش را که به شاعر جوان فوق العاده بلخ می خواست هزینه تحصیلی فراهم کند. یادم آمد مردی که نه نداشت. که وقتی وزیر بود بعد از ظهر ها با کالای افغانی و پتوی قلندری اش در بازار کتاب فروش های کابل دنبال کتاب می گشت. یادم آمد آن سطر شگفت که «آه اسفندیار مغموم ترا همان به که چشم فرو پوشیده باشی// در سرزمینی که اجر گور کن از بهای خون آدمی بیشتر است»
غم کلمۀ کمی است برای کسی که بخش بزرگی از پناهش را از دست داده است. فکر می کنم حالا مزار بروم، چه کسی را ببینم، اصلا مزار بروم چه کنم؟ برای جنید، برای استاد اکبر، برای ایرج، برای آقای معین، برای خودم، برای اسماعیل آقا، برای ارغون، برای جهان تنها و کوچک خودم خیلی غمگینم..گفت:
چه می شد چار فصل سرد می ماند
کبوتر با خزان زرد می ماند
میان این همه انبوه آدم
یکی می ماند اما مرد می ماند
شورای وزیران به مناسبت وفات مرحوم محمد عالم رزم، عضو سابق کابینه حکومت موقت و انتقالی افغانستان تأثرات عمیق خویش را ابراز نموده، مرگ نا به هنگام مرحومی را ضایعه بزرگ دانسته، از بارگاه ایزد متعال برای مرحوم بهشت برین و برای بازماندگانش صبر جمیل استدعا می نمايم
با ارادت بسیار
رفیع جنید