سخن از برگزاری یک نمایشگاه از ۱۵۰عکس و تصویر قدیمی افغانستان است؛ نمایشگاهی که از سوی کتابخانۀ بریتانیا و به کمک مؤسسۀ آقاخان برای یک ماه در کابل برگزار شدهاست.
نمیدانم در این باب از کجا باید شروع کرد. چه بهتر که از همین گذشته شروع کنم؛ از گذشتۀ خودم، گذشتۀ من، من نوعی.
وقتی دانشآموز بودم، هرگز یادم نمیآید دانشآموزان از درس تاریخ خوششان بیاید. نام آن را گذاشته بودند یا گذاشته بودیم "زنگ خواب".
هر بهار که مدرسهها شروع میشد و ما به کلاس بالاتری میرفتیم، درس اولین روز معلم تاریخ قابل پیشبینی بود؛ حتا جملات معلمان کمابیش یکی بود. مثلاً میگفتند: "بچه، تاریخ مهم است. ما باید گذشتۀ خود را بدانیم و از آن پند بگیریم. ما گذشتۀ پرافتخاری داریم، نیاکان نیکوکار و با شهامتی داشتهایم که جنگهای بسیار کردهاند و ابرقدرتهای فلان و فلان را شکست دادهاند."
اما هیچگاه برای بچهها نه تاریخ مهم شد و نه خواندن درس تاریخ چنگی به دل زد. شبهای امتحان تاریخ، سالهای تولد و وفات پادشاهان را به حافظه میسپردیم و یاد میگرفتیم که کدام یکی آن دیگری را کشتهاست.
تصویر و تصور ما از گذشته همین بود: چند اسم مشابه که بر کشور ما سلطنت کرده بودند. حالا این به ذهن و ذوق دانشآموزان بستگی داشت که هر کدام چه گونه تصویری از ظاهر آن پادشاهان میتوانست در ذهن خود بسازد. چون کتابهای تاریخ ما عکس نداشت.
اول فکر میکردم، تاریخ ما این طوری است؛ چنگی به دل نمیزند. خستهکن است. چه می دانم، پر از خشونت و کشتار است. سراپا خونریزی است. منحصر به نسلهایی از خاندان مشخصی است که هر کدام از آنها گهی پشت به زین و گهی زین به پشت میشدند. در نتیجه چندان جذاب نبود.
اما خود من وقتی فیلمهای تاریخی را میدیدم، شیفته آنها میشدم. فتح مکه، مصر باستان، جلالالدین اکبر، سلطان راضیه و بسیاری دیگر. و از همین راه بود که میدیدم که رنگ تاریخی ملتها همه قرمز است، فقط غلظت آن فرق میکند.
تاریخ رم به همان اندازه خونآلود است که تاریخ اسلام. درغرب به همان اندازه خشونت بوده که در شرق. اما چرا فیلمهای اینها چنان برایم جذاب است که نمیتوانم چشم از آنها بردارم؟
بزرگتر که شدم، همزمان با بیشتر شدن مشکلات در افغانستان، پیوسته میشنیدم که این مشکل ریشۀ تاریخی دارد. کارهایی در گذشته باید میشد که نشد یا کارهایی شد که نباید میشد.
این "شد و نشد"ها سوالهای من در مورد گذشته و اهمیت آن را بیشتر و بیشتر میکرد. بخصوص وقتی میدیدم ملتهای دیگر چه قدر در مورد به تصویر کشیدن گذشتۀ خود خرج میکنند؛ چه قدر برای نگهداری چیزهایی که از گذشته مانده، جان میکنند؛ چه قدر در مورد گذشتۀ خود میدانند و چه قدر در مورد گذشتۀ خود اسناد و مدرک دارند و پیوسته هم به آن میافزایند. گذشتۀ خود را از زاویههای مختلف میبینند؛ روایتهای مختلف و گاه متضاد را میسنجند، سبک سنگین میکنند، محک میزنند.
اما وقتی نوبت به ما میرسد، میبینیم چه قدر گذشتۀ ما ناروشن است، درست مثل آیندۀ ما. عجب جایی گیر افتادهایم ما. همۀ نشانههای راه پیموده شده، دیگر وجود ندارند و راه باقیمانده هم ناروشن است. بگرد تا بگردیم.
شاید به همین دلیل است که همواره دور خود میچرخیم و بارها در چاهی میافتیم که تازه از آن در آمده بودیم.
بعدها که بزرگتر شدم، با این گذشتۀ ناروشن مشکلم جدیتر شد و پرسشهایم بیشتر. آیا همین گونه که در کتابهای تاریخ ما نوشتهاند، بودهاست؟ آیا درست و دقیق نوشتهاند؟ آیا میشود به اینها اعتماد کرد؟ میشود آنچه را که در این کتابها آمدهاست، با اسناد و شواهدی محک زد، سنجید و آنها را سره ناسره کرد؟
راستی، ما از گذشته خود چه داریم که واقعیتها را آن گونه که بوده نشان دهد؟ راحتتر این است که از خیر این سوال بگذریم، وگرنه بعد از جستجوی فراوان چیزی که حاصلمان میشود، حسرت است و خستگی. چون یا چیزی نیست و یا هم اگر هست، در پستو خانههای ارگ و وزارتخانهها و ادارات دولتی است و نباید انتظار داشت که به درد یک پژوهشگر و جستجوگر بخورد.
در سالهای جنگ، شایع شد که یکی از احزاب از مغارههای اطراف مجسمههای بودا در بامیان به عنوان انبار سلاح و تجهیزات نظامی استفاده میکند و اگر مواد انفجاری که آنجا نگهداری میشود، ناگهان منفجر شود، ممکن است به پیکرههای بودا نیز آسیبی برسد. بگذریم از این که بعد بر سر آن مجسمهها چه آمد.
یادم هست که در آن سالها "طغیان ساکایی" استاد دانشگاه کابل مقالهای در این باب نوشت و در آن آورده بود که هر سنگریزۀ پیکرۀ بودا و مغارههای اطراف آن کلمهای از یک سند معتبر تاریخی ماست و اگر سر جایش نباشد، بخشی از آن ناقص میشود.
حالا وقتی عکسهای نمایشگاه کابل را میبینم، احساس میکنم صفحات زیادی از یک کتاب تاریخی معتبر به افغانستان باز گردانیده شدهاست.
صفحۀ غزنی، زادگاه من. خیلی به این عکس خیره شدم. این عکس، شهر غزنی را چنان نشان میدهد که در گذشته بودهاست. شاید همان شهری که عنصری بیانش میکند و منوچهری.
صفحۀ کابل. این صفحهها کامل است. بالاحصار را نشان میدهد. به راستی که دژ محکمی بوده و تسخیر آن برای کسانی که علیه انگلیس میجنگیدهاند، بسی دشوار. دامنههای آن چه خالی بوده، باغ، مزرعه، درختهای توت.
قندهار. همۀ خانهها گنبدی بوده. در تابستان سرد و در زمستان گرم. درختها را برای ساختن سقف قطع نمیکردند. خانۀ والی قندهار باشکوه بوده؛ مجلل مثل قصر، با محافظان انگلیسی. ما هنوز در سال ۱۸۸۰ میلادی هستیم. ها؟ چهطور؟ هیچ. چون هنوزهم برای حفظ دولتمردان خود به نیروهای خارجی نیاز داریم. پس خیلی هم گذشتگان ما شجاع و بیگانهستیز نبودهاند. این هم نمونهاش... سیاسی شد. بگذریم.
خانۀ والی قندهار در ۱۸۸۰ میلادی نشان میدهد که در آن زمان معماری افغانستان تغییر کرده و قلعههای گلی جایش را به ساختمانهای آجری و سنگی داده و سبک معماری و تزئین آن نیز خاص است.
خوشخبری دیگر این است که این نمایشگاه در شهر هرات نیز برگزار میشود و در پایان عکسها به آرشیو ملی افغانستان در کابل منتقل میشود.
اخیراً قطعات دزدیدهشده از موزۀ کابل نیز باز برگردانیده شدند و سر جای اصلیشان قرار گرفتند. چنین تلاشهایی خیلی ارزشمند و ضروری است. گردآوری چنین عکسهایی شاید بتواند هویت پاره پارهشدۀ ما را به هم آورد. و گذشتۀ مارا نیز برای خود ما جذاب کند. چون آن گونه که سالها پیش فکر میکردم، مشکل در خشن بودن تاریخ ما نیست که در موهوم بودن آن است. آخر آدم چه قدر میتواند به یک صفحۀ سفید یا یک پردۀ سیاه نگاه کند؟ بر این صفحۀ سفید یا تخته سیاه کم کم دارند مینویسند. این خیلی مبارک است.
در گزارش تصویری این صفحه جان فلکونر John Falconer متصدی این مجموعه در کتابخانه بریتانیا ما را با این عکسهای تاریخی آشنا می کند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
خیلی زیبا و پر از گب بود. یک بار دیگر ازش یاد گرفتم. این مطلب مجبورم کرد یک مطلب را سه بار بنویسم. دید و پرداخت به سوژه خیلی جالب و غیر معمول بود. خب، این هم یک درس دیگر.