۰۴ ژانویه ۲۰۱۲ - ۱۴ دی ۱۳۹۰
رضا محمدی
ابراهیم امینی شاعری است از بلخ، قدیمیترین شهری که در زبان فارسی وجود دارد، شهر اولین شاعران و شهری که از مزار زرتشت تا علی مرتضی و شیث پیامبر و حسنک وزیر و بسیار نامهای آشنا را با خود دارد. شاعران بلخ هم همیشه از هر جای دیگر بیشتر صاحب ادعا بودهاند به اعتبار شهرشان. در بلخ تب شعر همیشه بالاست. همیشه به یُمن آدمهایی مثل استاد عمر فرزاد و واصف باختری و صالح خلیق در شهر، شبهای پر شور شعر جریان داشتهاست.
ابراهیم امینی برعکس بسیاری از غزلسرایان تازه در افغانستان، هیچ وقت در ایران نبودهاست. در خود بلخ نمو کردهاست و شاعر شدهاست. بر بستر تجربۀ شاعران ممتازی مثل استاد عفیف باختری و وهاب مجیر و شهباز ایرج و صادق عصیان و ژکفرحسینی و سمیع حامد رشد کردهاست و به کمک همین شاعران که به شهرشان و پیشرفت شاعران شهرشان حسابی غیرت و حمیت دارند.
ابراهیم، هفده هجده ساله بود که گل کرد، با یک نسل از شاعران همسال دیگرش مثل سهراب سیرت و آذرمهر و حامد خاوری و خیلیهای دیگر.
اولین کتاب ابراهیم با نام "وقتی هوای چشم ترا مه گرفته بود" در تابستان ۱۳۸۶ خورشیدی چاپ شد. "غزلسرای تازهای که خیلی زود بعد از مرگ حسین منزوی، خواننده را میتوانست به یاد او بیندازد. طعم همان جنون و تغزل و تلخی اما طبیعتاً خامتر بود". این قول هادی سعیدی کیاسری، سردبیر مجلۀ شعر و رئیس کانون ادبیات ایران بود.
شب است و چشمبهراهیِ خوابهای حرام / رها نمیکندم این عذابهای حرام
میان حافظ و من یک تفاوت تلخ است / شرابهای حلال و شرابهای حرام
میان ما و خدا بعدِ سالها دعوا / نگشته پاک حساب و کتابها ی حرام
غزل با همان شیدایی کلاسیکش، با لحن معترض و عاصیاش ، پس از سال ها شماتت در این سالها دوباره جان گرفته بود و همه این را به سایه حسین منزوی نسبت میدادند. شاعری که ضد غزلترین منتقدان را نیز به احترام وا میداشت. شاعری که نه مثل خانم بهبهانی میخواست بین غزل و شعر سپید آشتی ایجاد کند، با ایجاد فرمهای مدرن و روایتهای نیمایی و نه مثل محمدعلی بهمنی غزل را کوچهبازاری مینوشت تا جمعیت طرفدارانش را جداکند؛ و نه مثل شاعران مکتب کابل مثلاً حیدری وجودی. و البته در ایران هوشنگ ابتهاج، غزلهایش با عرفان و زبان قدیم مولانا و سعدی همسایگی و کسب مشروعیت میداد. غزل منزوی، غزل بود در ادامۀ جریان شیدایی که تاریخ مصرف نمیپذیرفت. نه از کهنه شدن باک داشت و نه از رفتن به کوچه و بازار. رسوا و رندانه وخراباتی با جامۀ حافظانۀ مستی. همۀ علایمی که در غزلهای ابراهیم داشتند دیده میشدند.
این کوه هم صدای مرا بیطنین گذاشت / با سکته و سکوت سگی را عجین گذاشت
من کوچکم ولی نه به حدی که او مرا / وقتی ندید بر سر من ذرهبین گذاشت
عقل مرا گرفت، مرا کودن آفرید / گستاخی و جنون مرا در جنین گذاشت
من – اسب سرکشی که غم زندگی مرا / با زور، قیزه در دهنم کرد و زین گذاشت
پیشانیام که – عین پریشانی و غم است / - را، پیش پای خاک زنی بر زمین گذاشت
باید که انتقام بگیرم از این همه... / باید... نباید این همه را اینچنین گذاشت
در آن کتاب اول جز این شیدایی منزویانه، نوعی زبان جسورانۀ محاوره نیز قابل تأمل بود، با کشفهایی در زبان و تخیلی جزئینگرانه. این شاعر تازه در اولین شعرهایش هم می و میخانه و گل و پروانه نداشت. زبانش نقص داشت، اما تخیلش نه. سبکسری و شور در شعرش موج میزد.
اما به سان باد از این کوچه میروی / ما را خیال سنگ و گل و چوب میکنی
شاید منم که آمدهام خانۀ شما / آن گرد و خاک فرش که جاروب میکنی
به همان نسبت که شعرش اصیل بود، اصطلاحات لهجۀ فارسی بلخ نیز از شعرش سرک میکشیدند. اصطلاحاتی که برای بسیاری از خوانندگان شعر فارسی در عین آشنایی تازه بودند.
او میرود و از همه چی مزه میرود / من با دو چشم زهر پیاز ایستادهام
* * *
یا این جدایی من و تو اتفاق بود / یا که ز تنگچشمی مردم حسد شدیم
* * *
وقتی برون شدم که تو را جستجو کنم / دیدم که توتههای تنت سنگ جاده بود
* * *
همخلوت قدیم کجایی که نیستی / ما خاک و تو بلندهوایی که نیستی
چشم زهر پیاز، حسد شدن از تنگچشمی و بلندهوایی اصطلاحاتی کاملاً بلخیاند، اما بدون شک در ایران یا تاجیکستان نیز از شدت وضاحت به معنی احتیاج نخواهند داشت. تنها "توته" به معنی تکه یا بریده شاید کلمهای ناآشناتر باشد.
منتها خصوصیت دیگری که از همان اول در شعر او پیدا بود، لحن تلخ مرگاندیشی بود که سایۀ سال های جنگ برای نسل او میراث گذاشته بود و این با بدبینی و تلخی ذاتی شاعر هر سال ژرفتر میشد.
پیوستنم به خاک دگر مرگ کوچک است / مرگ بزرگ فاجعۀ زنده ماندن است
"...نوشتهام که خط بزنی"، دومین مجموعۀ شعریِ ابراهیم امینی است که دو سال بعد به تعداد یک هزار نسخه با ۴۲ غزل در ۸۴ صفحه، از سوی "حلقۀ فرهنگی زلف یار" چاپ و انتشار یافت غزلهای این مجموعه نیز از ویژگیهای زبانی برخوردار بوده و سرشار از صمیمیت و زیبایی و تلخی بودند.
و بالاخره سومین مجموعۀ او "گریه در گودال" سال ۱۳۹۰ چاپ شد. سه مجموعهای که نشان میدادند غزل و شاعر چه قدر به هم گره خوردهاند و آن رنجهایی که در اول با او بودند، دیگر زخمهایی سر باز شده بودند. همان طور که بسامد ذکر یا ارجاع به "بوف کور" هدایت در شعر او زیاد شده بود. فضای اجتماعی افغانستان نیز او را به سمت بدبینی بیشتری سوق داده بودهاست. خودش در یادداشتی تلخ درصدر یکی از شعرهایش مینویسد:
"... عصرها حین برگشتن به اتاق، وقتی روی "پل سوخته" میرسم، میترسم. میترسم از خودم و از شیطان اندوهگین درونم که با اشتیاق شدید از من خواهش میکند به جمع رفقای احتمالی – مجموعۀ معتادان شهر کابل – بپیوندم... من از چشماندازهای نزدیکتری آنان را دیدهام. و گاهی رفتارهای عجیب و غریبشان وسوسهام کرده تا از آن "لجن میعادی" سوژۀ مستندی روی هم کنم، ولی احساس من نسبت به آنها عمیقتر شدهاست. احساسی که مرا از سوژه ساختن این "اجتماع تنها" باز میدارد.
"خلاصه هر روز حین عبور با هزار چشم به آنها نگاه میکنم و برایم رقتبرانگیزتر میشوند. ولی باز هم میترسم، وقتی میبینم یک نفر از "کروزین" پایین میشود و با لباسهای مرتبتر و شیکتر از لباسهای من به جمع بیخیال آنها میپیوندد. حالا فکر میکنم من باید بترسم، چون فاصلۀ زیادی از هر نگاه با آنان ندارم".
نفس بکش! نفس تو دوام زیستن است / نفس بکش که جهان کارخانۀ کفن است
اگرچه سمبه و سوراخ بینیات بندند / ولی به زیر دماغ تو یک وجب دهن است
هوای کابل اگرچه به زهر آلودهاست / چه فرق میکند، آدم سرشتش از لجن است
* * *
بعد به زندگی در کابل میپردازد. شهری که هر لحظه در آن احتمال دارد کسی خودش را در حملهای انتحاری منفجر کند یا مرمی ِ (گلوله) دَیدو(سرگردانی) از تفنگ سربازی گمنام یا نشئه یا بیکاری رها شود و به تو اصابت کند. و فقر چندان هست که حتا مردن هم مصیبت پردردسری به حساب میآید.
هزار مرمی ِ دَیدو قرار مییابد / به سینهات که از اعضای خویش بیخبری
تمام زندگیات – جیبهای سوراخت - / چگونه میروی از هر دکان کفن بخری
* * *
بیهوده در هوا که دهن وا نمیکنند / این زخمهای مست تنم را چریدهاند
* * *
چون گندمی که تازه بروید به قصد نان... / من بودم آن که درخور هر آسیاب بود
* * *
ما دو گرگ گشنه بودیم، او نمیدانم چه شد / گفت پشت تپههای دور چیزی هست... رفت
* * *
و این تلخاندیشی موتیف وحشتناک مرگ را ترجیع باطنی همۀ غزلهایش میسازد. لازم به توضیح نیست که این مرگاندیشی با جنس مرگاندیشی دیگر همگنان او در شهرهای خوبتر جهان فرق دارد. به خاطر یأسی فلسفی یا مـُـدی روشنفکرانه نیست. به خاطر تشویق شدن در مجامع ادبی هم نیست. بیتکلفانه پیداست که شرح حال روزگار تلخ خود شاعر است.
من مرده ام که زنده بمانند گورها / من مرده ام که دغدغه هایت شود تمام
من مرده ام تو زنده ای و راه می روی / با بی تفاوتی سرمن گام گام گام
* * *
به کاسۀ سر من آب دادهاند مرا / کجاست حوصلهاش...؟ تا دوباره سر بروم
* * *
چی کسی بود مرا برده و در گور انداخت / مثل یک فرصت مردار مرا دور انداخت
مسئلۀ او دستوپنجه نرم کردن ملموس با واقعیتهای یک زندگی تلخ است. با فقر فزاینده مردم، با تردد مرتب "جنازههای عصبانی" با سیاستمدارانی که در کاسۀ سر به مردم آب روزانه روزیشان را میدهند و روزگاری که با دل نازک و شیدای شاعر جوان ما ناساز است. روزگار لمپنیسم بعد از جنگ که همه چیز باری به هر جهت شدهاست و نه به کسی اعتمادی است برای همراهی و نه میتوان به جدیت عقیدهای فکر کرد. مثل فیلم آپارتمان ساخته وایلدر که به فکاهه خصوصیات جامعهای بعد از جنگ را حکایت میکند یا سهگانۀ کیشلوفسکی که به ظهور این جامعۀ لمپن و سربههوا و بیاعتقاد بعد از جنگ میپردازد. شاعر ما مثل هنرمندان غریزی دیگری در افغانستان، مثلاً صدیق برمک و فیلم جنگ تریاکش، راوی رازها و روایتهای استیصال این نسلند؛ نسلی که فحش در آن جزئی عادی از محاوره است و دروغ و بیاعتقادی و فرصتطلبی همه خصوصیات دورۀ زندگی آنهاست.
شب عروسی خونین خواهرانت را / به چهره شرم، به شانه تفنگ رقصیدی
مهم نبود که برد و که باخت دیوانه / در این میانه فقط تو قشنگ رقصیدی
* * *
کشورم را میبرم در خانهام پـُت میکنم / کوچه را پر کرده استبداد، از توپ و تفنگ
("پـُـت کردن"، یعنی پنهان کردن). بسامد بالای کلماتی چون حشیش و چرس و تریاک و شراب و نیشهگی (نشئهگی، مستی) و دیوانگی و شاش و از این قبیل نیز خود ادامهای از همین ماجراست. حتا شاعر در نسبت با معشوقش نیز همین لحن و رویه را دارد.
در سرم "تومور" بود و در تنم تومار تب / خواب بودی و اناری بر لبت ترکیده بود
* * *
پلنگ لهشدۀ کـَمپـَل تو باشم و سخت / به روی عادت ماهانۀ تو "توب" کنم
* * *
دختری را که لبم سنجاق بر لبهاش بود / تازهها فهیمدهام یک مرد دیگر میخورد
شعرهایم هیچ جایی را نمیگیرند، وای / شعر را خر میخورد، خر میخورد، خر میخورد
و بالاخره اینکه منتقد و شاعر ارجمند آقای روحالامین امینی که خود از چهرههای ادبی برجستۀ همین نسل است، در نوشتهای ابراهیم را با نقدی مشفقانه چنین وصف میکند: "شاعرانگی جدی در کنار سرسری انگاشتن همه چیز حتا شعر، شاعری به نام ابراهیم امینی را شکل دادهاست. چنین وضعیتی شعرهای او را حالوهوایی ویژۀ خودش بخشیده که نه میتوان با نگاه ریزبین یک منتقد از کاستیهای کارش گذشت و نه میتوان با دید یک مخاطب عاشق شعر، زیبایی، صفا و صمیمت غزلهایش را نادیده گرفت". و سپس او را به جدی گرفتن بیشتر کار ادبی تشویق میکند.
اما من امیدوارم، ابراهیم و نسل فوقالعادۀ ابراهیم با این تواناییهای خاص و شعور و تخیل شگفت، همه چیز زندگی را جدیتر بگیرند. و زودتر از این دوران وایلدری بعد از جنگ بگذرند. از این تلخیهای گزنده به شیرینیهای جهان برسند و ناهمواری وضع خویش را در نسبتی بزرگتر به وسعت ناهمواریای که در جهان هست و چشمانداز وسیع تاریخ ببینند. از آنجا که من به صداقت بیان اینها مؤمنم بیشتر از همه میترسم این مایۀ بدبینی و تلخی، کار دستشان بدهد. و امیدوارم آنان که دستاندرکار امور ملک و ملکوتند، قدر و قیمت ابراهیم و دوستانش را به شایستگی بشناسند. این نوشته را با این شعر که یکی از بهترین غزلهای اوست، به پایان میبرم.
میآیمت ولی چه کنم راه، نیستی / اندازهای که شب شدهام ماه نیستی
مانند جغد میگذرم از خرابهها / میپالمت به عالم اشباح نیستی
میخواستم ترا ببرم مثل گردباد / دیدم که کوه صاعقهای، کاه نیستی
ای آب! ای که حل شدهای در تن زمین / تنها تو در محاصرۀ چاه نیستی
از هر طرف بلند صدا میزنی مرا / هر سوی خویش مینگرم، آه نیستی
نوشتهام که خط بزنی
انتشارات حلقۀ فرهنگی زلف یار،
مزار شریف۱۳۸۸،
طرح جلد و صفحهآرایی: ژکفر حسینی
تیراژ: ۱۰۰۰ نسخه
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
بااحترام شبير خراسانئ
است شما آن بزرك مرد را چرا نام نگرفتنتد.
اینکه شاعری در افغانستان بوده و شاعر شده به نوبه خود یک مزیت است که ذهن و زبان شاعر را دچار دوگانگی و تاثیر پذیری مخرب نمی کند با این حال ، شاعر گرانمایه می بایست میزان خیال انگیزی و به عبارتی دیگر صور خیال را در شعر خود بیشتر کند. اتنظارم از یک شاعر بلخی خیلی بیشتر از این هاست و در تعریف و تمجید ها باید به این نکته توجه شود که شاعر فکر نکند به نهایت خودش رسیده است. اگر سه گام برای رسیدن به شعر متعالی وجود داشته باشد گام اول چگونه گفتن است یعنی در چه قالبی باید سرود، گام دوم چه گفتن است که شاعر این دو گام را برداشته ولی گام سوم رنگ آمیزی با صور خیال است که اگر موفق شود گوش جان ها را خواهد نواخت- برایتان آرزوی موفقیت می کنم.
ارادتمند: امین تقوی - عضو خانه شاعران ایران
Oo mirawado az hame chiz maze mirawad
Man ba do chashme Zahre piyaz istadaam
Ra khosham amad