بعد از گذشت سالیان هنوز سفر مارکوپولو بود که برای من به چین رنگ و بو میداد. کودکی بودم نشسته مقابل تلویزیون، مسحور جاه و جلال امپراتور٬ آنگاه که به مارکوپولو اجازه میداد در دربارش حضور یابد.
در سفر به چین در جستجوی آن رنگ و بو بودم. در سالهای اخیر در مورد چین زیاد خوانده بودم اما آن تصویری که در کنج کودکیهای من لانه کرده بود حاضر نبود جای خود را بسپارد به رنگ خاکستری ناشی از خواندنیهای روزمره. به همین دلیل سفر به چین یک سفر معمولی نبود. انتظار یک دیدار بود و ترس از اینکه این دیدار، چین مارکوپولویی را برای همیشه از خاطرم زایل کند.
اگر میدانستم و اگر از دستم برمیآمد از شانگهای این سفر را شروع نمیکردم. در شانگهای از آن چین افسانهای نشان کمی یافت میشود. آن چه میبینی آسمانخراش است و بزرگراه. شهری سی و چند میلیونی که وقتی از فراز یکی از آسمانخراشها دیدمش هراسم گرفت. بشر میداند چقدر آسیبپذیر است؟ آن پایینها ساختمانهای کوچک و بزرگ مثل قوطی کبریت کنار هم چیده شده بودند و آدمها مثل مورچه تند و تند این سو و آن سو میرفتند، پیاده یا در قوطیهای کوچک فلزی که اتومبیل نام دارد و اهالی شانگهای مدرنترینهایشان را میخرند. این شهر چقدر عظیم و چقدر شکننده است.
جایی که با کمک تخیل خود ممکن است بتوانی اندکی از چین دوردست را زنده کنی "باغ یو" در مرکز شانگهای است. باغی که یکی از مقامات شهر به نام "یو پن" برای پدر خود ساخت اما بنای آن در قرن شانزده میلادی چندان طول کشید که پدرش در این فاصله درگذشت و هزینۀ آن هم چنان زیاد شد که خاندان پن را خانه خراب کرد. اتاقهای باغ اثری از آنچه که در آنها گذشته ندارند و بهسختی میتوانی تصور کنی طی اعصار گذشته چگونه مردمی در آن میزیسته اند.
در شهر از محلات قدیمی مردم عادی و عامی چیزی نمیبینی. این محلات همگی تخریب شدهاند و جای خود را به بلوکهای آپارتمانی کوچک و بزرگ دادهاند. راهنمای ما در شانگهای میگفت اگر پانزده سال پیش آپارتمانی در شانگهای میخرید میتوانست حالا با فروش آن زندگی راحت و بیدغدغهای داشته باشد. مردمی که خانههای محقرشان را طی سالهای اخیر فروختهاند و چنگشان به آپارتمانهای گرانقیمت گیر نکرده اکثرا بیرون از شانگهای زندگی میکنند در شهرهای کوچک اقماریی که در کنار این غول بزرگ احداث شدهاند. البته هستند مردم کم در آمدی که اینجا و آنجا در داخل شهر گذران میکنند و به دلیل فضای تنگ خانهها رختهایشان را در کوچه و خیابان روی طناب میاندازند. اینجور جاها روی طناب حتی لباس زیرزنانه هم میبینی.
در شانگهای محلات قدیمی میتوان مییافت، منتها نه محلات مردم تهیدست را. آنچه که در شانگهای قدمت دارد محلاتیست که استعمارگرهای اروپایی ساختند و در آن، به دلیل شکست چین در جنگ تریاک، رژیم کاپیتولاسیون برای خود برقرار کردند. چینیها در این محلات تحت قوانین اروپایی کارگری میکردند و انگلیسیها و فرانسویها در این محلات بر اساس قوانین خود اربابگری میکردند. خاطرۀ این وضعیت هنوز در شانگهای زنده است. این را میشود از اهتزاز پرچم چین بر روی ساختمانهای این مناطق دید.
در پکن آرام آرام رنگ و بوی آن چین افسانهای آشکار میشود. در شهر ممنوعه که محل زندگی امپراتور و خانوادهاش بوده نشانههای آن را میبینی. بیدلیل نیست آن را شهر نامیده اند. قصر از پی قصر پشت سر میگذاری تا به اندرونیترین گوشههای شهر میرسی، جایی که زنان و فرزندان امپراتور میزیسته اند. و بیدلیل نیست آن را ممنوعه نامیده اند. حتی بالاترین مقامات امپراتوری باید شهر را در شب ترک میکردند و به پکن، به بیرون شهرممنوعه میرفتند. میتوانم تصور کنم نام شهر چه خوفی در دل مردمی میانداخته که بیرون آن دیوارهای بلند کار و زندگی میکردند. حالا این شهر مملو است از توریستهای چینی. از هر ده توریست نه نفر آن ها چینیست و این یعنی ظهور یک طبقۀ متوسط چند صد میلیونی در چین. به گفتۀ راهنمای ما صنعت و تجارت توریسم را همین طبقۀ متوسط چین تغذیه میکند و نه خارجیها.
و این یکی از دلایل امیدواری چینیهایی ست که من دیدم. به گفته چینی دیگری که هم صحبتم شد معجزۀ چین امروزی این است که در آن غذای یک میلیارد و سیصد میلیون نفر تولید میشود بدون آنکه نیازی به واردات مواد غذایی از خارج باشد. پنجاه سال پیش چین بهشدت محتاج غذا از خارج بود. شاید به همین خاطر است که آنهایی که من دیدم با اعتماد زیاد از دولت حرف میزنند. طوری در بارۀ دولت حرف میزدند که انگار در بارۀ پدرشان برای ما میگویند. جالب اینکه کسی اشارهای به "حزب" نمیکند. گویی چیزی به اسم حزب کمونیست وجود ندارد.
در قصرهای داخل شهرممنوعه ظرافت چین قدیم را میبینی و در دیوار بزرگ چین عظمت آن را، و هراس آن را از اقوامی که سوار بر اسبهای کوچک میآمدند و آن تمدن عظیم را تهدید میکردند. روی دیوار چین که ایستادهای میتوانی به راحتی چنگیزخان را آن پایین در پای دیوار تصور کنی که با حسرت بالا را نگاه میکند و میگوید روزی از این دیوار لعنتی عبور خواهد کرد. روی دیوار که ایستادهای بیشتر ممکن است متقاعد شوی به برخورد تمدنها.
در بازگشت از دیوار چین راهنمای ما پیشنهاد میکند در کارگاهی که ظروف تزیینی تولید میکند توقف کنیم. داخل کارگاه سرد است. نمیدانم دستهای زنهایی که نقشهای روی ظرفها را حک میکنند چطور میتواند در این سرما حرکت کند. آنچه که ما از جنس چینی شنیدهایم با آنچه که اینجا تولید میشود متفاوت است. اینجا ظروفی میبینیم که گرانند و به حق گرانند. یاد حرف کسی افتادم که میگفت در چین هم جنس "چیپ" و ارزان هم تولید میکنند و هم جنس مرغوب. تویی که باید تصمیم بگیری مشتری کدامیک هستی.
بیشتر کسانی که در کارگاه کار میکنند زن هستند، لابد مردهای این شهر کوچک اقماری، صبح برای کار به پکن میروند و شب برمیگردند. به گفتۀ راهنمای ما حالا مردم بیشتر کار میکنند، تقریبا هر عضو خانواده کار میکند چرا که برخلاف دوران کمونیستی با کار یک نفر نمیشود خانواده را چرخاند. خود او که حدود پنجاه سال دارد می گوید بیست سال پیش در یک کارخانه تکنیسین بود. خانهای به او داده بودند و حقوقی داشت که فقط کفاف نیازهای اولیهاش را میداد. آن زمان کسی سر وقت به کارخانه نمیرفت و اغلب ظهرها بعد از ناهاری که کارخانه میداد همه چرتی میزدند و بعد از آن هم وقتگذرانی میکردند تا زنگ پایان کار به صدا دربیاید.
کسی که این وضع را برهم زد "دنگ شیائو پنگ" بود. راهنمای ما خودش منتقد وضع موجود است و میگوید اختلاف طبقاتی زیاد است اما حاضر نیست به دوران پیش از دنگ شیائو پنگ برگردد. میگوید بهتر است "گیرهای" وضع موجود را برطرف کرد نه اینکه به دوران گذشته برگشت. تعریف میکند که در زمان کودکیاش خانۀ آنها توالت نداشت و مردم محله باید به مستراح عمومی میرفتند و پدرش صبح زود از خانه بیرون میزد که ناچار نباشد زیاد در صف مستراح عمومی بایستد.
به شهر شیان که از نظر جغرافیایی به مرکز چین نزدیک است میرویم تا لشکر سرامیکی را ببینیم، لشکری که به دستور اولین امپراتور بزرگ چین ساخته شد تا با او دفن شود. در کنار این لشکر هر چیزی که یک امپراتور زنده ممکن است لازم داشته باشد هم دفن شده است. هر یک از سربازان لشکر به قد و قوارۀ یک سرباز عادیست و هیچیک از آنها شبیه دیگری نیست. در این لشکر ارابه و اسب و ادوات جنگی هم میبینی. امپراتوری که سفارش این لشکر را داده باید با آرامش به خواب رفته باشد. یکی از همراهان ما میگوید خدا را شکر که امپراتوری که این بساط عظیم را سفارش داده خرافاتی بوده والا حالا اثری از چنین بقایای بیهمتایی دیده نمیشد. اما به گفتۀ راهنمایمان خرافات با همان شدت، امروزه هم در چین رایج است. مثلا جالب است بدانید که بیشتر چینیها معتقدند ارواح خبیث نمیتوانند از پله بالا بیایند و به همین دلیل خیلی از آنها کف داخل خانههایشان را حداقل یک پله بالاتر از بیرون میسازند. همان یک پله کافی ست تا ارواح خبیث را پشت در نگه دارد.
شیان طی سدهها قلب امپراتوری چین بوده و در اینجا میتوان بیش از پکن از رنگ و بوی چین افسانهای سراغ گرفت، از جمله در دیواری که گرد مرکز شهر را گرفته است. وقتی روی این دیوار راه میروی در شاهراهی قدم میزنی که دستکمی از بولوار شانزه لیزۀ پاریس ندارد جز آنکه این سو و آنسوی این شاهراه مغازههای شیک نمیبینی بلکه برجهایی میبینی که میروند تا بافت قدیمی شهر را ببلعند.
به جنوب چین که میرویم تغییر آب و هوا محسوس است و همینطور تغییر آهنگ زندگی. شهر "گویلینگ" آنگار آرام در میان صخرهها و رودخانهها به خواب رفته است. از بزرگراه و آسمانخراش اثر کمتری میبینی هر چند برجهای کوچک در میانۀ سنگ و صخره و درخت اینجا و آنجا دیده میشوند. در گویلینگ مردم آرامتر راه میروند. غبار و آلودگی کمتری در هوا میبینی. تفریحگاهها و پارکها شلوغ ترند. اینجا سوار بر قایقی میشویم و سی کیلومتر پایین تر پیاده میشویم. ترکیب رودخانۀ پر پیچ و خم و صخرههای عجیب و غریب مناظری پدید آورده فراموش نشدنی. در اینجا چینی هست که حتی از چین دوران کودکی من، از چین مارکوپولویی، زیباتر است.
از قایق که پیاده میشویم در بازاری هستیم که از شیر مرغ دارد تا جان آدمیزاد. فروشندهای که نارنگی در ترازوی بزرگی ریخته و روی شانه انداخته، پیرمردی که مرغ ماهیخواری را به نمایش گذاشته و مغازهای که تیشرتهایی میفروشد با نقش مائو و بن لادن، اینها همه چیزی ایجاد کرده که هم بازارچه است و هم تفریحگاه. میپرسم ماجرای این مرغ ماهیخوار چیست؟ راهنمای ما میگوید مردم محلی این مرغها را نگهداری میکنند تا ماهی بگیرند اما پیش از آنکه مرغ ماهی را قورت بدهد آن را از گلویش بیرون میکشند. چه مرغهای بیچارهای و عجب چینیهای زرنگی.
بیشتر کسانی که در این بازارچه خرید میکنند چینیهایی هستند که از شهرهای بزرگ شمالی مثل شانگهای و پکن آمدهاند تا از این آب و هوای بهشتی و طبیعت بیهمتا لذت ببرند. خارجی کمتر میبینی. یاد گفتۀ راهنمایان در مورد طبقۀ متوسط چند صد میلیونی چین میافتم. اطرافم را نگاه میکنم. در خرید به همان اندازۀ غربیها حریص هستند. این چند صد میلیون، یا یک میلیارد، به زودی به همان اندازۀ مصرف کنندۀ غربی از کرۀ زمین و منابع آن استفاده خواهد کرد. و به این کاروان، چند صد میلیون هندی هم در حال اضافه شدن است. بر سر زمین و منابع آن چه خواهد آمد؟
در غوغای بازارچه سعی میکنم این فکر نگرانکننده را فراموش کنم بهخصوص که از خودم شرمم میگیرد. مثل یک مستشرق غربی آمدم که رد چین مارکوپولویی را پیدا کنم و حالا مثل یک جنتلمن غربی نگران آنم که مبادا چینیها منابع زمین را از من بربایند.
در نمایش تصویری این صفحه عکسهایی از چین و شگفتیهای آن میبینید.