۰۲ فوریه ۲۰۱۲ - ۱۳ بهمن ۱۳۹۰
منوچهر دینپرست
با دوست کابلیام عبدالحسیب به سمت یکی از "اندیشهگاه"های کابل حرکت کردیم؛ جایی که از وجودش خبر نداشتم و نمیدانستم که دقیقاً چه اتفاقاتی آنجا میافتد و چرا یک چنین نام اندیشهبرانگیزی دارد. عبدالحسیب میگفت که خود او هم آنجا میرفته و حالا هم گاهی اوقات آنجا حضور مییابد.
در مسیر "اندیشهگاه" خانمی که بعداً خود را پزشک معرفی کرد، سوار خودرو ما شد. از او پرسیدم که کجا پزشکی خوانده، گفت: "من در تهران رشتۀ پزشکی خواندم و محل زندگیمان هم در اطراف میدان ونک بود". برایم جالب بود. وقتی که خود را معرفی کردم که به عنوان یک خبرنگار آزاد به افغانستان آمدهام، با خوشرویی سعی کرد اطلاعات خوبی به من بدهد. از او قدری در مورد جوانان کابل پرسیدم و از اینکه "اندیشهگاه" چگونه جایی است. گفت: "من بهندرت به اندیشهگاه میروم، چون اکثر مواقع در بیمارستان هستم، اما جای خوب و سالمی است که بیشتر جوانان در آنجا جمع میشوند و با یکدیگر به گفتگو میپردازند و اغلب گپهایی دارند که در جای دیگر برای آن محلی نیست. شما در تهران به آن میگویید کافیشاپ".
وقتی صحبت از کافیشاپ شد، یاد دختر و پسرهای کافیشاپ افتادم که معمولاً موضوعات عاشقانه را رد و بدل میکنند. اما اینجا گویا اینگونه نبود. اگر هم بود، آشکار نبود. به هر حال، هنوز جامعۀ افغانستان جامعۀ سنتی و مذهبی است.
وارد "اندیشهگاه" که شدم، چند جوان را دیدم که گرد میزی با یکدیگر گپ میزدند. در گوشهای کتابخانهای بود. چشمهای مرا کتابهای کلیدر دولت آبادی، دیوان اشعار سیمین بهبهانی و احمد شاملو به خود کشید. اگرچه تعداد کتابها دوصد عدد بیشتر نبود، اما به نظر میرسید که کتابها برای جوانان جذاب باشد. البته کتابهایی هم از نویسندگان معاصر افغانستان در میان آثار دیده میشد، اما کتابهای ایرانی بیشتر بود. موسیقی آرامی هم که به نظرم تلفیقی از آهنگ غربی و افغانی بود، شنیده میشد که فضا را تلطیف میکرد.
اینترنت هم روشن بود و دو نفر داشتند صفحات فیسبوکشان را بهروز میکردند. برایم جالب بود که بدانم در فیسبوک چه مینویسند. از یکیشان پرسیدم که هر چند وقت یک بار به فیسبوک سر میزند، گفت: "فیسبوک جذابترین چیزی است که تا کنون در عمرم داشتهام. حاضرم از همه چیز زندگی بگذرم، اما فیسبوک را داشته باشم. من هر چه دوست دارم، مینویسم. حتا دوستانی پیدا کردم که تاکنون آنها را ندیدهام، اما در فیسبوک میتوانم با آنها تبادل فکری داشته باشم. در جامعۀ افغانستان هنوز داشتن دوستدختر پسندیده نیست، اما من با دوستم که هر روز نمیتوانم او را ببینم، از طریق فیسبوک صحبت میکنم."
جالب بود، چه زود رفت سراغ اصل ماجرا! گفتم: "با دوستدخترت چرا نمیآیی اینجا؟" گفت: "آمدم، قهوهای با هم نوشیدیم. اما زیاد نمیشود بیائیم. جنجال میشود."
به سراغ مسیحالله رفتم که مسئول اندیشهگاه بود و از او دربارۀ اینجا پرسیدم. گفت: "اندیشهگاه چند سال بیش نیست که راه افتاده و بیشتر جوانان به اینجا میآیند و جایی آرام برای گفتگوهای دوستانه است". گمان کردم که مسیحالله چون سرش شلوغ است، چندان خوش ندارد که بیشتر با من صحبت کند. بنابراین، ترجیح دادم که به سراغ مشتریان بروم. خواستم از محیط "اندیشهگاه" عکس بگیرم. مأمور پلیسی که آنجا بود، اجازۀ عکسبرداری نداد. هر چهقدر با او صحبت کردم و گفتم که من از وزرات خارجۀ افغانستان مجوز دارم، قبول نکرد و مدعی بود که اینجا یک جای خصوصی است و باید "ارباب من" اجازه دهد، نه وزارت امورخارجه! دیدم که کمکم دارد عصبانی میشود، از خیر عکاسی گذشتم و سراغ یکی دیگر از مشتریان خانم را گرفتم که سخت مشغول گپ اینترنتی بود. او حاضر نشد گفتگو کند. دلیلش را خواستم، گفت: "اگر کسی گفتههای من را بشنود، جنجال میشود و پدرم نمیداند که من اینجا میآیم". به او اطمینان دادم که نامش را نمیپرسم و عکسی هم از چهرهاش نمیاندازم. گفت: "اینجا محیط نوزادی است و حضور خانمها چندان زیاد نیست. ما بیشتر درمورد باورهای مذهبی و فرهنگی صحبت میکنیم. ما دوست نداریم زیر چشم جامعه باشیم. دولت افغانستان میخواهد خود را دموکرات نشان دهد، اما سالها طول میکشد تا ما دموکراسی را باور کنیم". از او خواهش کردم که تحصیلاتش را بگوید. گفت دانشجوی ادبیات فارسی است.
متینالله نظری، دانشجوی اداره و تجارت، با دوستانش مشغول گفتگو بود که میان سخنانشان رفتم و آنها نیز با خوشرویی از من استقبال کردند و چای سبز برایم ریختند و گفتگویمان را شروع کردیم. او از جنگ و ویرانی گفت، از سالهای وحشت طالبان گفت. از او خواستم که از محیط "اندیشهگاه" بگوید: " اینجا محیط آرام و فرهنگی است. من اینجا را دوست دارم. فرهنگ ما بعد از سالها جنگ و خشونت تغییر کرده و سالهای بسیار سختی را پشت سر گذاشتهایم. ما اینجا از خاطرات خوب گذشته میگوییم؛ خاطراتی که ما را با یکدیگر دوست میکند". متینالله اندیشهگاه را یک جای غربی نمیداند. او معتقد است که اندیشهگاه مدیون جهانی شدن است. "در این عصر، چه در کابل باشیم و چه در لندن، به واسطۀ رسانهها از آراء و افکار یکدیگر به خوبی آگاه میشویم". دوستش، امید، هم معتقد بود "جوانان در اندیشهگاه بیشتر از فیسبوک استفاده میکنند. فیسبوک برای ما نشانۀ حضور در دنیای مدرن است. کابل دارای فرهنگ غنی بود که با وقوع جنگ شوروی و نبردهای داخلی ویران شد، اما ما میخواهیم فرهنگ اصیل کابل را دوباره به دست بیاوریم".
امید که در دانشکده ارتباطات عامه و دیپلماسی تحصیل میکند، بر این باور است که "بر اثر جنگ افراد متمدن از کابل رفتهاند و بهندرت به کابل برمیگردند، اما این جوانان کابل هستند که باید فرهنگ اصیل افغان را زنده کنند. دموکراسی داشتن دوستدختر و کالای (لباس) نیمهبرهنه پوشیدن نیست".
در نگاه جوانان "اندیشهگاه" آیندۀ روشن را میدیدم؛ جوانانی که میان تناقض سنت و مدرنیته در تکاپو هستند و میخواهند کابلی را که در باره آن بسیار شنیدهاند احیا کنند.
عقربهها ساعت هفت شامگاه را نشان میدهد. دستان امید و متینالله را به گرمی میفشارم و خداحافظی میکنم و از "دروازه" و تابلوی "اندیشهگاه" عکسی پنهانی میگیرم و در دل میگویم، شاید اندیشیدنهای "اندیشهگاه" راههای جدیدی برای جوانان کابل بگشاید که من در سفرهای آینده ببینم.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب