جنگ فقط با بمب و راکت شروع نمی شود بلکه جرقه آن با تعصب و غرور، حماقت و تحقير، جهل و نفرت زده می شود. جنگ از همين ها ريشه می گيرد، تغذيه می شود و رشد می کند. و به همين دليل همانطور که بعضی از ما با آلودگی هوا مبارزه می کنيم، بايد با آلوده شدن روابط بشری به جهل و نفرت هم مبارزه کنيم. اين سخن از ريشارد کاپوشينسکی نويسنده و روزنامه نگار لهستانی است که هفته گذشته در سن ۷۴ سالگی درگذشت.
کتاب او از سقوط سلطنت پهلوی و انقلاب ايران با نام "شاه شاهان" در شمار خواندنی ترين اثرها در باره ايران و شاه شمرده شده است. آنچه می خوانيد از آخرين نوشته های اوست که تاملی است بر زندگی و جنگ که با خاطرات کودکی اش که در سال ۱۹۴۵ يادداشت کرده بود، آغاز می شود:
"وقتی ماموران جوخه آتش از جاده می گذرند، ما کودکان روستا که در کنار جاده مخفی شده ايم آنها را تماشا می کنيم. به انتظار می نشينيم که چند دقيقه بعد، پشت رديف درختان، آنچه از ديدنش منع شده ايم اتفاق بيفتد. سرمايی بر پشتم احساس می کنم و بدنم می لرزد. اول صدای رگبار گلوله شنيده می شود. بعد تک تير شليک می کنند. مدتی بعد ماموران به ورشو برمی گردند.
شب هنگام پارتيزان ها می آيند. يک هو سر و کله شان پيدا می شود. پشت ميز که می نشينند به آنها خيره می شوم و فکر اينکه امشب مرگ قطعا به سراغشان خواهد آمد، هيجان زده ام می کند. البته همه ما ممکن است بميريم، اما آنها با آغوش باز به استقبالش می روند. پارتيزان ها يک شب بارانی در پاييز به خانه ما آمدند و چيزی در گوش مادرم زمزمه کردند (يک ماه است که پدرم را نديده ام و تا پايان جنگ نخواهم ديد. او در خفا به سر می برد). به سرعت لباس پوشيديم و فرار کرديم. داشتند همه روستائيان را جمع می کردند و به اردوگاهها می بردند. به ورشو گريختيم. نخستين بار بود که يک شهر بزرگ را می ديدم: تراموا، ساختمانهای چند طبقه، فروشگاه های بزرگ. اما باز هم از آنجا به روستايی ديگر رفتيم. يادم نيست چرا.
در تمام دوران جنگ آرزوی من اين بوده که کفش داشته باشم. اما چطور؟ چه بايد بکنم که يک جفت کفش داشته باشم؟ در تابستان پابرهنه راه می روم و پاشنه پاهايم مثل چرم شده اند. وقتی جنگ شروع شد پدرم يک جفت کفش از نمد برايم دوخت. اما او کفاش نيست و کفشی که دوخته عجيب بنظر می رسد. بعلاوه پاهايم بزرگ شده اند و کفشها حالا برايم تنگ اند. چکمه های ساق بلند مد شده بودند و می توانستم ساعتها به يک جفت چکمه زيبا خيره شوم. عاشق برق چرمش هستم. اما رويای من در باره زيبايی يا راحتی کفش نبود. داشتن يک جفت کفش محکم و خوب نشانه حيثيت و قدرت بود. نشانه اقتدار بود. در مقابل، کفش بدساخت و بدقواره نشان از تحقير داشت. به پای کسانی بود که وقارشان از دست رفته و محکوم به حياتی پست بودند. در تمام آن سالها، کفش هايی که آرزويشان را داشتم با بی تفاوتی از کنارم گذشتند و من با کفش های چوبی زمختم سر کردم.
در سالهای آخر جنگ در يک بيمارستان صحرايی ارتش لهستان دستيار کشيش شدم. در جريان شورشهای شهر ورشو، که پيش از ورود ارتش شوروری به شهر در ژانويه ۱۹۴۵ رخ داد، شلوغی و شدت کار در بيمارستان همه را از پا در آورده بود. آمبولانس ها تند و تند زخمی ها را که اغلب بيهوش بودند از خط اول جبهه که فاصله چندانی با بيمارستان نداشت می آوردند. پزشکان که خود از خستگی نيمه جان بودند زخمی ها را روی چمن ها می خواباندند و آب سرد رويشان می ريختند. آنهايی را که هنوز زنده بودند به چادری که در آن جراحی می کردند می بردند. جلوی اين چادر هميشه تلی از دست و پايی که تازه قطع شده بود می ديدی. بعد آنهايی را که ديگر تکان نمی خوردند به گور بزرگی در پشت بيمارستان می بردند. آنجا من ساعتها در کنار کشيشی که کتاب دعا و جام آب مقدس را برايش نگه می داشتم می ايستادم و دعايی را که برای مردگان می خواند تکرار می کردم. برای هر مرده ای" آمين" می گفتيم. روزی دهها بار "آمين" می گفتيم، خيلی سريع، چون جايی پشت آن جنگل، ماشين مرگ بی وقفه مشغول به کار بود. و يک روز ناگهان همه چيز خاموش شد. آمبولانسها ديگر نمی آيند، چادرها ناپديد شده اند. بيمارستان به شرق منتقل شده و در جنگل، تنها صليب قبر مردگان بر جا مانده است."
آنچه خوانديد گوشه ای از کتابی است که قرار بود در باره خاطراتم از دوران جنگ بنويسم، که البته منصرف شدم. حال از خود می پرسم که چطور می خواستم کتاب را به پايان ببرم و در باره پايان جنگ چه نتيجه گيری می کردم؟ احتمالا هيچ. چون جنگ برای من در سال ۱۹۴۵ و حتی در سالهای پس از آن هم پايان نيافت. هنوز هم از بعضی جهات در من زنده است. برای کسانی که جنگ جهانی دوم را ديده اند پايان مطلقی بر آن نيست. نمی توان از دستش خلاص شد. مثل يک غده دردناک با آدم می ماند و بهترين جراح هم که زمان باشد قادر نيست آنرا از بين ببرد. ببينيد آنهايی که جنگی را ديده اند وقتی دور هم جمع می شوند از چه چيزی حرف می زنند؟ موضوع بحث هر چه باشد در آخر به خاطرات جنگ ختم می شود. اين آدمها حتی سالها بعد از پايان جنگ، از دريچه خاطرات و تجربيات آن دوران به واقعيتهای امروز می نگرند. واقعيتهايی که چون متعلق به حال است با آن بيگانه اند، چرا که آنها در گذشته خود اسير مانده اند و مدام به دوران سختی که گذرانده اند باز می گردند.
اما چطور می شود از قاب جنگ به دنيا نگاه کرد؟ آنهايی که چنين تفکری دارند همه چيز را در نهايت تنش و جوی از بيرحمی و وحشت می بينند. چرا که در دوران جنگ همه چيز در افراطی ترين شکل خود است. همان فروکاستن به سياه و سفيد در مانويت است. يعنی هر چه ميانه است و معتدل و نرم حذف می شود و فقط سفيد و سياه می ماند. همان نبرد بين خير و شر است. کس ديگری در ميدان نيست بجز خير (يعنی خود ما) و شر (يعنی هر آنچه راهمان را سد کند يا با ما مخالفت کند، که همه را دشمن خطاب می کنيم). ذهنی که تصوير جنگ بر آن غالب است فضايی را می بيند که در آن زور و خشونت فرمان می راند و قدرت مطلق حاکم است. ويران می کند، منفجر می کند، مدام در حال حمله است و نيرويش را به هر نحوی به رخ می کشد. با صدای محکم چکمه ها بر پياده رو، يا کوبيدن دسته تفنگ بر جمجمه کسی. در چنين دنيايی قدرت معيار سنجش همه چيز است. مناقشه ها نه با مصالحه بلکه با نابودی رقيب حل می شوند. در جوی از هيجان و خشم و آشفتگی بسر می بريم و هميشه وحشتزده و مضطربيم.
مدتها فکر می کردم که اين روال طبيعی دنيا و زندگی است. البته قابل درک بود. دوران کودکی و آغاز بلوغ و آگاهی فکری من در جنگ سپری شد. برای من وضعيت عادی زندگی جنگ بود نه صلح. به همين دليل وقتی صدای شليک گلوله و انفجار بمب ناگهان متوقف و سکوت جايگزين آن شد حيران بودم. سکوت را درک نمی کردم. هر آدم بالغی حتما می گفت: "جهنم تمام شد. بالاخره صلح می آيد." اما من يادم نبود که صلح چيست. من در زندگی فقط و فقط همين جنگ را می شناختم.
ماهها گذشت اما جنگ همچنان حضورش را يادآوری می کرد. در شهری زندگی می کردم که تنها ويرانه ای از آن باقی مانده بود. هر روز از تپه های آوار ساختمانها بالا می رفتم و در ميان خرابه ها می گشتم. مدرسه ای که قبلا به آنجا می رفتم سوخته و از بين رفته بود. کتاب و دفتر نداشتيم. و من هنوز کفش نداشتم. جنگ با همه سختی ها و رنجهايش در من زنده بود. بازگشتن به خانه ملموس ترين نماد تمام شدن جنگ است اما من خانه ای نداشتم. خانه من حالا در آن طرف مرز قرار گرفته بود، در کشوری که اتحاد شوروی می ناميدند.
يک روز بعد از تعطيلی مدرسه با دوستانم در پارک فوتبال بازی می کردم. يکی از بچه ها به دنبال توپ به ميان بوته ها رفت که ناگهان صدای انفجار مهيبی آمد و همه به روی زمين پرت شديم. دوستم روی مين رفته و کشته شده بود. به اين ترتيب جنگ هنوز در کمين ما بود و قصد تسليم نداشت. با چوب زير بغل در خيابانها راه می رفت و آستين های بدون دست را در هوا تکان می داد. بازماندگان را در شب با کابوس خود شکنجه می کرد.
اما جنگ بيشتر به اين دليل در وجود ما ماند که در طول پنج سال شخصيت و روح و روان و نگرش ما را نسبت به جهان شکل داده بود. بدترين الگوها را برايمان ساخته بود، به رفتار پست و بروز احساسات تحقير آميز وادارمان کرده بود. و حال پشت سر گذاشتن جنگ يعنی درونت را تطهير کنی و مهمتر از همه نفرت را از خود دور بريزی. اما چند نفر در اين راه تلاش کردند؟ چند نفر موفق شدند؟ قطعا روند طولانی و طاقت فرسايی است. و چون زخمهای عميقی بر روح و روانت ايجاد کرده، به آسانی نمی توانی وجودت را از همه چيز پاک کنی.
وقتی صحبت از سال ۱۹۴۵ می شود عبارت "لذت پيروزی" آزارم می دهد. کدام پيروزی؟ اين همه آدم از بين رفتند. ميليونها نفر دفن شدند. هزاران نفر دست و پايشان را از دست دادند. چشم، گوش، و عقلشان را از دست دادند. ما زنده مانديم، اما به چه قيمتی؟ جنگ گواه آن است که انسان به عنوان موجودی با قدرت تفکر و درک و احساس، در اثبات اين خصلتهای برتر خود شکست خورده است.
از پايان جنگ جهانی دوم تاکنون نسلهايی در اروپا به دنيا آمده اند که هيچ تصوری از آن ندارند. در مقابل آنهايی که جنگ را به چشم ديدند بايد به وقوعش شهادت دهند. به نام آنهايی که در کنارشان جان باختند شهادت دهند که اردوگاهها وجود داشتند، که يهوديان را نابود می کردند، که ورشو و وراسلاو را ويران کردند. فکر می کنيد آسان است؟ نه. ما که جنگ را گذرانديم می دانيم چقدر سخت است که آنرا برای کسی که خوشبختانه چيزی از آن نمی داند بازگو کنی. می دانيم که زبان کم می آورد و در می مانيم. دريافته ايم که انتقال تجربه جنگ غير ممکن است.
اما با وجود همه اين سختی ها بايد حرف بزنيم. چون سخن گفتن از آن مردم را به هم نزديک و متحد می کند و به درک و تفاهم می رسيم. قربانيان جنگ امر مهمی را به ما واگذار کرده اند که در قبال آن بايد مسئولانه عمل کنيم. تا جايی که می توانيم با عواملی که منجر به جنگ، جنايت و فاجعه می شود مقابله کنيم. چون ما که جنگ را ديده ايم می دانيم که از کجا شروع می شود و منشا آن چيست. می دانيم که جنگ فقط با بمب و راکت شروع نمی شود بلکه جرقه آن با تعصب و غرور، حماقت و تحقير، جهل و نفرت زده می شود. جنگ از همين ها ريشه می گيرد، تغذيه می شود و رشد می کند. و به همين دليل همانطور که بعضی از ما با آلودگی هوا مبارزه می کنيم، بايد با آلوده شدن روابط بشری به جهل و نفرت هم مبارزه کنيم.