لینک "مرگ در بغداد کاری از اندرو موشن"
نخستین شعربانو
رضا محمدی
اول ماه می امسال، روزی شگفت و به یاد ماندنی برای زنان نویسنده انگلیسی بود. روزی که پس از گذشت ۳۴۱ سال، یا در حقیقت برای اولین بار یک خانم شاعر به عنوان ملک الشعرای بریتانیا معرفی شد.
۳۴۱ سال پیش، "جان درایدن" نخستین کسی بود که لقب ملک الشعرایی را از دربار انگلیس توسط چارلز دوم دریافت کرد و تا امروز زنان شاعر، همچنان منتظر بودند تا روزی باشد که این منصب به آنها نیز برسد.
اول ماه می، در کتابخانۀ جان درایدن دانشگاه منچستر، کارول آن دافی، شاعر سوررئالیست و عاشقانه سرا، لقب ملک الشعرایی را رسما دریافت کرد.
خانم دافی در خطابه اش هنگام پذیرش این لقب گفت: این روزی بزرگ، برای زنان نویسنده است. زنان نویسنده ای که به راستی نقشی بزرگ، در تحولات قلمرو ادبیات این سرزمین داشته اند و فکر می کنم که مردها نیز به همان اندازه خشنود باشند.
گزینش او به عنوان ملک الشعرا از زاویه ای دیگر نیز جلب توجه می کند. زیرا نه تنها برای نخستین بار زنی به چنین مقامی دست می یابد، بلکه او زنی است که در بریتانیای محافظه کار بی پرده از همجنس گرا بودن خود سخن می گوید.
خانم دافی پنجاه و سه سال پیش در شهر گلاسکو در اسکاتلند به دنیا آمد؛ در دانشگاه لیورپول فلسفه خواند؛ و در دانشکده ادبیات دانشگاه متروپولیتن منچستر رشته نویسندگی درس می دهد.
او بیش از سی کتاب برای کودکان وهمچنین مجموعه های شعری و گزیده های ادبی منتشر کرده است. و در کنار شعر و نویسندگی، در کار تئاتر و اپرا نیز دست دارد.
شعرهای خانم دافی، سبکی تقریبا سوررئالیستی دارند. تقریبا به این خاطر که او خود را بیشتر شاعری واقعگرا می شمارد، اما منتقدین ادبی او را شاعری دانسته اند که بیشتر به انتزاع علاقه مند است و حتی وقتی دربارۀ موضوعات سیاسی یا اجتماعی نیز شعر می نویسد، آن را با خیال و روایتی از وهم و رویا می آمیزد.
شعر های او عموما روایی است. روایت های مدرنی که رگه های کلاسیک خویش را حفظ کرده اند. توصیف ها و نوع برخورد او با زبان، هیچ کدام به مشی شاعران نوجو نمی خورد بلکه حتی فضاهای رمانتیک و عاطفی شعرهای او، او را از زبان شاعران امروز دور می کند. با این همه، هیچ کس نیست که در قدرت ادبی او، توانایی او در استفاده از زبان، و شگردهای هنری اش شک داشته باشد و کمتر کسی است که از ملک الشعرا شدن او، دچار شگفتی شده باشد.
این را هم باید گفت که ارزش ملک الشعرا بودن بیشتر در مقام و اهمیت اجتماعی آن است وگرنه حقوق سالانه آن شش هزار لیره استرلینگ است. خانم دافی قصد دارد که آن را در اختیار انجمن شاعران بریتانیا قرار دهد تا هر سال به عنوان جایزه به شاعری اهدا شود.
اما دشواری کار ملک الشعرایی، مناسبت گویی است. یعنی از او انتظار می رود که به مناسبت هایی، برای دربار شعر بسراید. کاری که ملک الشعراهای پیشین به خاطر آن مدام مورد ریشخند قرار می گرفتند. اگرچه او گفته است از انجام چنین کاری سر باز خواهد زد. او گفته است که با دربار صحبت کرده و اعلام کرده که نمی تواند مثل یک کارمند یا کارگر هر وقت قلم به دست بگیرد شعر بنویسد. چرا که منابع شعر، الهام و حقیقت و درستی است.
خانم دافی در خطابه اش گفت که می خواهم بیش از هر چیز دیگری عضوی زنده از نسل خودم باشم و امیدوارم که هر روز شاعران بیشتری پا به عرصه شعر بگذارند. روند گذشته و حال نشان می دهد که روز بروز بر شمار دوستداران و دست اندرکاران شعر افزوده می شود و استمرار سنت شاعری دربار نمایانگر آنست که شعر در تخیل بریتانیای پیش ازین، بریتانیای امروز و بریتانیای بعد ازین زنده بوده و زنده خواهد ماند.
این اشاره، می تواند پاسخی تلویحی از سوی خانم دافی به صداهایی باشد که در مخالفت با ادامه چنین سنتی، گاه از گوشه و کنار شنیده میشود. به گفته خانم دافی: نویسندگان باخوانندگانشان را می توان اعضای نسلی دانست که شعر را میعادگاهی در زبان می دانند که در آن گرد می آیند تا آنچه را ستودنی است ستایش کنند و آنچه را که قابل پرسش است به نقد کشند.
شاید بهتر آن باشد که جامعۀ ما شاعران را، همراه با خوانندگان و شنوندگان یک خانواده بنامیم. یا چنانکه تد هیوز (شاعر انگلیسی) می گفت "یک قبیله"؛ قبیله ای که به تنهایی می نویسند، که در رستوران ها، در کارخانه ها، در دانشگاه ها، در بیمارستان ها، در سفر و در حضر فراهم می آیند، تا لحن انسان بودن را با هم قسمت کنند.
اندرو موشن، که خانم دافی به عنوان ملک الشعرا جانشین او شد، نیز چندان مناسبت گویی های رسمی را خوش نداشت. اما در باره پیشامدهایی که خود بیشتر می پسندید شعر می سرود. شعر گزنده ای که او در مخالفت با جنگ در عراق با عنوان "تغییر رژیم" سرود شهرتی جهانی یافت و مایه واکنش ها و ستایش های بسیار شد.
*خانم اورسولا اسکم فن ثورپ، Ursula Askham Fanthorpe، شاعر انگلیسی (۱۹۲۹-۲۰۰۹)
شگون ها
از: کارول ان دافی
نخستین بار که هم را دیدیم
آخرین نفست چنانکه تخم مرغی در کف دست من سرد شد
تو مردی،
و چکاوکی آن بیرون سپیده دم را آواز می کرد.
از اتاق برآمدم،
و تازگی و درخشش گلها را در آغوش خویش حس کردم.
شب پیشتر، هم را باز دیدیم،
تا بدرودهای طاقت سوز را پس گیریم
تا درخشش بدرودی چشمانمان را ببینیم با مروارید های اشک.
و چه خوب یادم هست - گرچه باتو تازه آشنا شده بودم-
که من
به آرزویم رسیدم
تا کنار در خانه تو بایستم
و تپش قلبم آرام گیرد
تا ببینم ترا می آورند
درون خانه
که آرام گیری و شفا یابی
و پس از آن هفته های کشدار کُند،
و رهایی تو از صندلی چرخدار،
از داروها،
از ماسک و مخزن اکسیژن،
از لگن،
از قرارهای معاینه،
تا دوباره تابستان شد
و دیدمت که درها را به موهبت باغچه ات بازمی کردی
شگفت و زیبا بود
دیدن گلهای رسیده به شگون های خویش،
و خنکای ترد علفهای سبز باغچه،
آنجا که توکای سیاهی کرمی را از منقارش بر چمن رها می کرد
و تو آن جا بودی،
جامی از شراب زرفام در هر دست
پیوسته به سوی من می آمدی
و طراوت درخت ماگنولیایت، با هوای اردیبهشت هماغوش می شد.
قصه می کردی!
و من چگونه گوش می سپردم،
طلسم شده، فروتن، دخترانه
به قصه دلت، به اندرزهایت، به لحن شاد غیر انگلیسی ات، رقصنده و سرخوش
و من به خاکستر موهای سرخ فام و آتش گرفته ات، نگاه می کردم
و یاد عاشقانه گذشته ها و بودن هامان
مرا به سوی تو می برد تا دستم را در دستان گرمت نهم،
که از دستان امروزین من، جوانتر بودند
و آنگاه تنها ماه بود.
و آرامش غروب،
و تو مادر من.
نگاهی به شعر شگون ها
فرانه گرنی
آخرین روز آوریل و نخستین روز ماه می، دوروزپیاپی تلخ و شیرین در زندگی کارول آن دافی بود. یک روز پیش از اهدای لقب ملک الشعرا به او، رویدادی به وقوع پیوست که شادی آن روز را با اندوهی سنگین بهم آمیخت – اندوه از دست دادن دوست دیرین، مشوق، راهنما و مرشد او خانم فن ثورپ که خود از شاعران نامدار و محبوب اواخر قرن بیستم بریتانیا به شمار می رفت.
در"شگون ها"، دافی بیست سال به عقب باز می گردد و خاطره آغاز آشنایی و اولین دیدار با او در بیمارستان را به یاد می آورد. دیداری که به دلیل بیماری سخت خانم فن ثورپ، انتظار می رفت اولین و آخرین باشد. اما چنین نشد و او از آستانه مرگ به زندگی بازگشت. شگون های مرگ و نیستی بدل به نشانه های زندگی می شود: سپیده می دمد و مرغان می خوانند و گل ها تر و تازه می شوند. آخرین وداع ها باز پس گرفته می شود و اشک های تلخ جای خود را به اشک شادی می دهد.
آرزوی شاعر جوان تر برآورده میشود و فن ثورپ به خانه بازمی گردد. سپس هفته ها به کُندی می گذرد و اسباب و لوازم درمانی یک به یک برچیده می شود. آنگاه بهار و تابستان فرا می رسد و نشانه های آغاز زندگی و تولدی نو جلوه گر می شود. اما در پس آنها شگون های شوم نیز نهفته است. درها به روی باغچه باز می شود و گل های رز را در اوج و کمال زیبائی شان نمایان می سازد، اما سرنوشتی محتوم در انتظار آنهاست چرا که پس از رسیدن به اوج چاره ای جز قدم گذاشتن در سراشیب نابودی نیست.
چمن سبز و تازه و پرطراوت است، اما پرنده کرمی را که شکارکرده روی سبزه ها می برد تا آنرا قطعه قطعه و نابود کند. در آن غروب زیبای اردیبهشت دو شاعر در باغ به گفتگو نشسته اند، چون استاد و شاگرد، مرید و مراد، و مادر و دختر. فن ثورپ حکایت ها دارد، با لحنی شیرین و شاد و شوخ، اما موهایش به رنگ خاکستر است. خاکستری که تنها برای لحظاتی زودگذر، در پرتو سرخ فام آفتاب غروب چون آتش برافروخته می شود.